سلام ! سلام کوچیکترا؛ بزرگترا !
خب امروزم دیبای کنجکاو یه سؤال شخصی داره:
حیوون مورد علاقة شما چیه؟
حیوون مورد علاقة من که گربه است؛ اما خیلی از گربهها میترسم. یه روز وقتی که بچه بودم، خونة عموم، پسر عموم (نیما) یه گربة کوچولو داشت. من خیلی از این گربه خوشم میاومد. یه روز رفت پشت باغچه؛ رفتم که بیارمش، ولی یهویی به پام حمله کرد و منم که ترسو؛ دررفتم و کفشمو جا گذاشتم. گربه هم از فرصت استفاده کرد و وقتی برگشتم تا کفشمو بردارم، پامو چنگ زد. اینقدر خون از پام اومد که نگین. اونقده هم ترسیدم که باز دررفتم و باز کفشمو جاگذاشتم.
از اون وقت دیگه از گربهها میترسم. دوستشون دارم، خیلی خوشم میآد نازشون کنم؛ ولی حیف که ازشون میترسم.
همین چند هفته پیش که عمو محمودم و بابام داشتیم با ماشین جایی میرفتیم، یهو دیدیم چند تا پسر دارن یه بچه گربة کوچولوی سیاه و سفید نازنازی رو اذیتش میکردن. هی با دوچرخههاشون میزدن بهش و هی دنبالش میکردن. گربة بیچاره هم که حسابی ترسیده بود، هی از این ور به اون ور فرار میکرد و دیگه نمیدونست کجا باید بره.
خلاصه، عمو محمودم به بابام گفت: «وایسا، وایسا!» و وقتی بابام ترمز کرد، زود پرید پایین و گربه رو بغل کرد و آوردش توی ماشین. گربه هم که از همه گس و همه چی الان میترسید، تا آوردنش توی ماشین، زودی فرار کرد و اومد زیر صندلی و بعدشم اومد درست زیر پاهای من.
من که کاملاً شوکه شده بودم، یه جیغی کشیدم که بابام که تازه راه افتاده بود، به قول خودش، فرمون از دستش دراومد. منم تا بابا وایستاد، درو باز کردم و دِبرو. عموم داد کشید: «بچه این لوسبازیا چیه درمیآری؟ گربه مگه ترس داره؟!» و من که دیگه چشمام به ویلیویلی افتاده بود از وحشت، فقط گفتم: «ت ت ت تا اون گ گ گربه اونج ج ج جاست، من ن ن ن نمیآم»
عمو محمودم هم فوری اون بچه گربه رو گرفت تنگ بغلش و گفت: «بیا بچه، بیا نترس اینهمه، اینجا دیگه جاش امنه»
بعد بابام و عموم با هم توافق کردن که بچه گربه رو ببریم واسه نیما که اونهمه حیوون دوست داره و توی خونشون همه جور حیوونی هم پیدا میشه؛ از لاکپشت و طوطی و کبوتر گرفته تا ماهی و هامستر و گربه و دیگه چی بگم والاه.
توی ماشین وقتی داشتیم میرفتیم سمت خونه عموی دیگه که بابی نیماست، گربهه همینطور چپچپکی منو نگاه میکرد. منم راستش خیلی هوس داشتم بغلش کنم و مثل عمومحمودم گوشهاشو بخارونم و نازش کنم؛ ولی میترسیدم و جرأتشو اصلاً نداشتم.
چند وقت پیشام نیما یه گربه داشت که توی دور و ورای عید، حامله بود و همین چند روز پیش چهارقلو زایمان کرد.
روزی که زایمان گربه نیما بود، بابام به نیما میگفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟ الان باید دمِ اطاق زایمان باشی و تندتند قدم بزنی و سیگار بکشی؟!»
این گربه که دارم صحبتشو میکنم، یه مهر عجیبی بهش داشتم و فکر کنم خودشم منو دوست داشت؛ چون وقتی نازش میکردم، دستمو میگرفت توی دهنش و خیلی آروم گاز میگرفت. دخترعموم غزاله میگفت: «این، نشونة محبتشه» اما روزی که اون گربه دومیه رو براشون بردیم، گربه اولیه که حامله هم بود، یهویی به بچه گربة بیچاره حمله کرد؛ موهاشو پف کرده بود و یه صداهایی از خودش درمیاورد که من زهرم پاره شد چه برسه به یه بچه گربه بدبخت و بیمادر.
نیما زود بچه گربه رو برد توی قفس خالی هامسترهاش و بهش رسیدگی کرد.
الان که چند هفته از این ماجرا میگذره، گربه کوچولوهه دیگه یه ذره بزرگتر شده و حسابی سلطنت میکنه واسه خودش؛ البته نه همه جای خونه. فقط توی هال؛ چون اگه پاشو بیرون از هال بگذاره و مثلا بره توی حیاط، اون یکی گربه، که این روزا به همه به خاطر بچههاش حمله میکنه، یه جا قورتش میده.
خب،
فکر میکنم این خاطره یه کم دیگه به هم ریخته تعریف شد. امیدوارم منو ببخشین و همة گربههای جهان، سالم باشن!
عجب آرزوی گربهای کردم؛ نه؟!
خب منو ببخشین، گیر تعریف شدم و به قول بابام، فکم گرم شد، یه چیزی گفتم دیگه. خدا همه آدما رو همیشه سالم و خوب نگه داره؛ انشالاه؛ آمین!
زبوندرازی کار درستیه یا نه؟
من جواب این سؤالو میدونم. همیشه وقتی کار بدی میکنم، فوری معذرتخواهی میکنم؛ مثلا وقتایی که زبوندرازی میکنم. بابام همیشه میگه: آدم نباید کاری بکنه که نیاز باشه بعدش عذرخواهی کنه؛ واسه همین، معمولاً سعی میکنم زبوندرازی نکنم؛ ولی چه میشه کرد، گاهی از دستم درمیره دیگه.
پدر و مادر من اگه زبوندرازی کنم، معمولاً عصبانی میشن. من یه پسر خالة کوچولو دارم که اسمش کیهانه. وقتی شیش ماهش بود، بعضی وقتا زبونشو بیرون میآورد؛ ولی آروم آروم بهش یاد دادم که این، کار بدیه. حالا که بزرگتر شده (تقریباً دو سال و سه ماهشه) هر وقت عمدی زبونمو بیرون میآرم، میگه: بد، بد، کار بد.
من مدتهاست با خودم قول دادم دیگه زبوندرازی نکنم؛ آخه کار بدیه و دل مردم نسبت به آدم سرد میشه.
وقتی بچه بودم، یه روز یکی از پسرای مهد بهمون گفت: بچهها خیلی کیف میده آدم جواب بزرگترا رو بده. ماها هم بیشترمون دختر بودیم، در کمال سادگی باور کردیم حرفشو. دو ساعت بعد، وقتی بابا و مامانم اومدن دنبالم، یه چیزی گفتم که ناراحتشون کردم. مامانم گفت: اینو از کجا یاد گرفتی بچه؟!
با پررویی گفتم: آرمین یادم داد. مامان و بابام به هم نگاهی کردن و با ناراحتی ساکت شدن. فقط مامانم گفت: از این کارا دیگه نکنی هان! منم فهمیدم که کار بدی کردم؛ خب چه کنم بابا، بچه بودم دیگه!
حالا دیگه گذشته؛ فقط خودمونیم، خیلی کار بدی کردم.
خدانگهدار!
سلام به دوستای گـُلم! حالتون چطوره؟
یه سؤال که خیلی واسم جالبه:
معنای واقعی مهر و محبت چیه؟!
شما جواب این سؤال رو میدونین؟ برام نظر بذارین تا منم بدونم.
امروز جشن پایان تحصیلات ما کلاس پنجمیها بود. همة پدرومادرها اومده بود. یه سرود دسته جمعی داشتیم و غیر از اون، هر کدوم از بچههای کلاس، یه برنامه آماده کرده بود واسه مراسم. منم یه دلنوشته داشتم که رفتم و جلوی جمعیت خوندمش. (پایین آوردمش).
آخرای خوندنم بود که نزدیک بود اشکام سرازیر بشه. واقعاً بغض گلومو گرفته بود. بعد خانم «صالحی» معلممون، یه متن خداحافظی خوند که هم خودش و هم تموم بچهها گریه شدن. خوند:
«شماها فقط شاگردای من نبودین، بچههام بودین؛ بچههایی که تا ابد چشمم به شماهاست تا ببینم چطور منو سربلند میکنین.» مخصوصاً اونجایی که گفت: «بچههای گلم، خداحافظ! مونسای کوچولوم، خدانگهدار!» خیلی از مامان و حتی یکی دوتایی از باباها هم یا گریه شدن یا اشک توی چشماشون حلقه زد. مامان من که دیگه هایهای گریه میکرد. بابامو میدونم که به زور داشت خودشو نگه میداشت؛ چون هی مثلا با عینکش بازی میکرد تا در اصل، چشماشو بماله.
«خاطره» جون هم بود؛ همون معلم اول سالم که توی مطالب قبلیم گفته بودم. اومده بود تا سه تا شاگردشو که اینجا بودیم، ببینه. خدا میدونه چه حالی داشت. به قول بابام، کاملا خرد و دلشکسته شده بود. اونم مدام گریه میکرد؛ شاید فکر میکرد این مراسم میتونست برای شاگردای اون و با حضور خودش باشه.
آخرای مراسم، بچهها معلم و مدیر و معاون و حتی دفتردار و خدمتگزار مدرسه رو بغل میگرفتن و باهاشون عکس مینداختن؛ یا هم یکدیگه رو میگرفتن توی آغششون و با لبخندای زورکی، همراه با گریه عکس مینداختن. خیلی صحنههای ناراحتکننده و غمگینی بود. من به زور خودمو نگه داشتم تا اومدم توی ماشین. انجا بود که بغضم یهویی شکست و تا دلم خواست، گریه کردم.
مامانم هی میپرسید چرا گریه میکنم. راستش ظاهراً برای دوری از معلمم و مدرسه و دوستام بود؛ ولی در اصلش، واسه این بود که یهباره احساس کردم ای وای، یه دوره از زندگیم واقعنی تموم شده و رفته. دیدم درسته که خیلی روزای سختی هم داشته، اما روزای خیلی خوبی هم توش بوده. دلم واسه تکتک ثانیههاش تنگ شده بود.
بابام که حالمو دید، یه ساعتی منو با ماشین دور داد و البته نقشو هم زد که: تو دختر جان چند میارزی که باید بنزین 700 تومنی برات بسوزونم؟! البته میدونستم که داره شوخی میکنه.
بعد منو برد توی جادة کمربندی تا با هم غروب آفتابو تماشا کنیم. عجب منظرهای بود: ابرایی که از صبح آسمونو پوشونده بودن، توی افق پاره شده بودن و اشعههای خورشید مثل توی نقاشیها، با رنگای طلایی و قرمزشون درست یه نقطه از زمین رو میگرفتن.
امروزم تموم شد. به قول بابام، امروزم به ابدیت پیوست. یه ساعتی پیش، بابام عکسی رو که با لباس فارغالتحصیلی انداخته بودیم و مدرسه قاب کرده بود و توی مراسم بهمون داده بود، به دیوار اطاقم زد. فکر کنم هر وقت نگاهش کنم، خیلی خاطرهها برام زنده بشه.
دلنوشتة من:
یادش به خیر! انگار همین دیروز بود که در یه حال گیجی؛ شاد و مضطرب اومدیم دبستان. شاد از ورود به یه دورة تازة زندگی؛ و لبریز از نگرانیهای یه کودک شش ساله که داشت از مادروپدر، حتی برای چند ساعت در روز جدا میشد.
کلاس اول رو در همین گیجی، با حروف و جملهها سرکردیم و تلاش معلم نازنینمون برای درک صحیحِ ما از مفهوم این حروف و علام.
بعد کلاس دوم رسید؛ سالی که گیجیها تموم شد تا معنای مدرسه رو تازه بفهمیم؛ پس چشمامونو باز کردیم و با یه دل پـُرشوروهیجان، شروع به درس خوندن کردیم.
کلاس سوم، کمکم داشتیم بالغ میشدیم و خودمون هم نمیدونستیم. برامون جشن تکلیف گرفتن تا یادمون باشه که نباید از دستورات خدا سرپیچی کنیم.
بعد، کلاس چهارم بود و ما؛ که سرخوش از داشتن آموزگارهای مهربونمون، «باز باران با ترانه» رو سرمیدادیم و بی اونکه خودمون بدونیم، به سوی بزرگشدن پیش میرفتیم.
و بعد امسال رسید و ما شدیم «کلاس پنجمی». کمکم بالغ شده بودیم و داشتیم خودمون هم مفهومش رو میفهمیدیم. معلممون، برامون دیگه فقط یه آموزگار نبود؛ خانم «صالحی» برامون هم یه معلم بود؛ هم یه راهنما؛ هم یه همراه و مشاور. درسهاش برامون تازگی داشت؛ چون حالا بویی از معنای زندگی میداد.
اینطور بود که روزها اومد و رفت؛ روزها به هفتهها رسید و هفته ها به ماهها؛ و ماهها به سالها. حالا بزرگ شده بودیم و این بزرگترین درس زندگی برامون بود؛ این که لحظههای پـُرشتاب، هرگز بازنمیگردند.
و حالا دیگه دورة ابتداییمون تموم شده. اشکها و لبخندها؛ شادیها و غصههای این سالها به انتها رسیده و زمان یه تحول دوباره برای همة ما فرارسیده.
دوباره و این بار خیلی عمیقتر، همون احساس عجیب رو دارم: هم غمگینم و هم خوشحال. غمگینم چون دیگه به دروة ابتدایی برنمیگردم؛ و خوشحالم چون دارم به یه موقعیت تازه وارد میشم.
خدایا ! از سال آینده همه چیز عوض میشه: معلم خوبم، مدیر و معاون مهربونم، دوستای گـُلم و حتی فضای مدرسهام. و این، خیلی برام غمگین و دلتنگکننده است.
خوب که فکر میکنم، میبینم در تمام این سالها فرصتهای زیادی داشتم که بعضیها رو از دست دادم و بعضیها رو با موفقیت پشت سر گذاشتم؛ ولی خوب میدونم که در آینده هم فرصتهای زیادی وجود دارد و من میخوام قدر لحظههامو بدونم و اون فرصتها رو با موفقیت پشت سر بگذارم.
از همة شما معلمها و مدیر و معاونین مهربون و خوبم در پایة ابتدایی ممنونم. همیشه در یادم خواهید بود و هیچ زمانی خاطرم از یاد شما خالی نخواهد شد. از همین حالا مطمئنم که دلتنگ تکتک شما میشم اما تنها امیدی که دلم رو برای فردا روشن میکنه، اینه که میدونم خدا همراه و یاورمه\ و این، درسی بوده که خودتون یادم دادین.
خدایا ! ما دوباره برنمیگردیم به این دوره و این سالها. پس کمکمون کن تا بتونیم هر روز بیشتر از قبل موفق باشیم!
خدایا ! ما رو سربلند ساز تا بتونبم زحمتهای همة کسانی را که برامون تلاش کردهاند، جبران کنیم!
خدایا، خودت میدونی که خیلی حرفا توی دلم مونده؛ ولی اشک نمیذاره تا به زبون بیارمشون. پس به حرمت و پاکی همین قطرههای اشک، یاریمان کن تا به اون جایگاهی برسیم که بتونیم به جامعه خدمت کنیم و فرزند صالحی برای پدرومادر، و شاگرد راستینی برای تکتک معلمامون باشیم!
دبستان «گلهای بهشت» من، خانم مدیر خوبم، خانم معاون مهربونم، خانم «صالحی» عزیزم، خدانگهدارتون باشه! برای این فرزند کوچکتون دعا کنین!