یه سلام گرم دیگه به قلبای پر مِهر شما !
یه سؤال: شما خودتون شعر میگین؟
من که خیلی شعر میگم و بهترین کارامو امروز براتون اینجا مینویسم.
نقال گفت:
«این داستان، واقعیت زیادی دارد:
پیرمردی تنها
در اوج شکستگی
غمهایش را فراموش کرد؛
چون دلش را باز کرد و به خدا اعتماد سپرد.
و از آن به بعد
زندگیاش باز به او لبخند زد.»
خب، چطور بود؟
این شعرو وقتی گفتم که چهار سالم بود. داشتم یه کتاب نگاه میکردم (چون هنوز سواد نداشتم و به قول بابا «بیسواد» بودم، کتابا رو میدادم بابا و مامانم برام بخونن.)
به این کتاب خاص خیلی علاقمند بودم. اسمش بود: «دوزخ تنهایی»
بهترین کتابی بود که تا اون موقع خونده بودم (یعنی در اصل، برام خونده بودن) وقتی بزرگتر شدم، تونستم خودمم این کتاب رو بخونم. بعدها تصمیم گرفتم یه شعر در موردش بگم؛ و این شعر همون شعره.
حالا هر وقت به عکسای کتابم نگاه میکنم، یاد بچگیهام میافتم.
آیا شماهام یاد بچگیاتون هستین؟
واسم نظر بدین!
بای!
ای جاااااان ! گفتم که عاشق عکسای وبلاگتم دیگه ؟
رسما برای این یکی می میرم وااااااااااااای خیلی نازه !
راستی کاش در مورد مطالب این کتاب که خیلی هم دوستش داری یه کوچولو برامون می نوشتی ببینیم چیه ! اخه ما که نخوندیمش دخملی !!
این شعرت هم خیلی نازه مث خودت !
بووووووووووووس