سلامی دوباره به دوستای گلم!
یه خاطره دیگه:
آه روزگار، چرا اینهمه با مردم دنیا بد هستی؟!
از سر این اتفاقات که بگذریم، میرسیم به یه اتفاق تلخ و بیمزه.
یادش به خیر! اون روزا با هم بودیم؛ با هم می خندیدیم؛ با هم بازی میکردیم، درس میخوندیم، تولد میگرفتیم.
همه چی از یه جریان ساده شروع شد: بهترین معلمم رو که سال پیش هم باهاش بودیم، یهباره از آموزش و پرورش اخراج کردن. هیچ دلیلی هم نگفتن واسه این کارشون.
چه گریهها کردیم روزی که اومده بود واسه خداحافظی!
پدر و مادرامون خیلی تلاش کردن و این وسط، یکی دو هفتهای شاگردای کلاس پنجم، علاف بودن و بیمعلم. یعنی بیمعلم هم نبودیم، ولی وای که چه خانم زشت و بداخلاقی فرستاده بودن جای «خاطره» جونمون که اونهمه توی سال پیش باهاش راحت بودیم.
خلاصه، مدرسه زیر بار نرفت و مامانم به بابام اصرار کرد که باید مدرسه منو عوض کنن. بابام میگفت ممکنه بهم لطمه وارد بشه، اما مامانم بازم اصرار میکرد.
اینجوری بود که یه روز صبح شنبه، مادرم پروندهمو از مدرسه قبلیم گرفت، ازدوستام جدا شدم و به یک مدرسه جدید رفتم.
خدایا چه روزهای سیاهی بود: جدایی از «خاطره» جون، از همکلاسیهای قدیمی که کلی توی این چهار سال با هم رفیق شده بودیم. مدرسه تازه. سختگیریهای معلم جدید و من که کاملاً با روش درسدادنش ناآشنا بودم و یهباره نمرههام اومده بود پایین؛ خیلی پایین. همکلاسهایی که اصلاً نمیشناختمشون.
اما خانم «صالحی» انگار حواسش کامل به من بود: کمکم منو آورد توی جمع، اشتباههای کوچکمو به روم نیاورد، یادم داد که سختکوش باشم و بر مشکلاتم غلبه کنم.
کمکم به مدرسه، دوستای تازه، معلم خوب جدیدم و همة چیزای تازه عادت کردم و این آخر سالی دوباره درسم هم خوب شد و فکر کنم امسل حتی شاگرد اول هم شده باشم.
اما این وسط، فقط یه غم واسه همیشه روی دلم موند که فقط به بابام گاه گاهی گفتم و بس. غم دوری از دو تا دوستای خوبم: «فاطمه» و «یگانه» که از دوره مهد با هم اومده بودیم بالا؛ همیشه با هم بودیم و همیشه با هم همدل بودیم. گر چه میدونم که اونا اینقدری که من به فکرشون هستم، زیاد از دوری من غصه نخوردن، اما بالاخره رفاقتی داشتیم که آخرش ...
امسل، 15 تیر تولدمه و خیلی دوست دارم دعوتشون کنم بیان خونهمون. اما میدونم که با این یه سال جدایی، دیگه خیلی چیزا مثل قبلش نیست.با این حال، من همیشه دوستشون دارم و دلم براشون تنگ میشه.
عجب رسمیه رسم زمونه
عجب رسمیه
رسم زمونه
قصه برگ
و باد خزونه
میرن آدما
از اونا فقط خاطرههاشون به جا می مونه
کجاس اون
کوچه ؟
چی شد اون
خونه ؟
آدماش
کجان ؟
خدا می
دونه ...
بوته ی
یاس بابا جون هنوز
گوشه ی
باغچه توی گلدونه
عطرش
پیچیده تا هفت تا خونه
خودش
کجاهاس ؟
خدا می
دونه ...
می رن
آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
تسبیح و
مهر بی بی جون هنوز
گوشه ی
طاقچه توی ایوونه
خودش
کجاهاس ؟ خدا می دونه
خودش
کجاهاس ؟ خدا می دونه
می رن
آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
پرسید زیر
لب یکی با حسرت
پرسید زیر
لب یکی با حسرت
از ماها
بعدا چی یادگاری می خواد بمونه ؟ خدا می دونه
می رن
آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
می رن
آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
برای دانلود این آهنگ قشنگ، روی این آدرس کلیک کنین
سلام دیبای عزیزم
این چند روز که نیومدی بنویسی دیگه داشت حسابی دلم برات تنگ می شد ها ! دیگه گفتم امروز اگه دیبا جون چیزی ننوشته باشه براش بنویسم که چقدر دلم براش تنگ شده ... ولی یه دفه دیدم اااا دیبا جون یه مطلب جدید نوشته
ای جاااانم ! من نمی دونستم که تو اینجوری از دوستات و معلم خوبت جدا شدی ! چقدر سنگ دل بودن اون مسئول های اداره که معلم به اون خوبی رو ازتون جدا کردن
به نظر منم فکر خوبیه امسال تولدت دوستای خوبتو دعوت کن و دور هم باشین شاید وقتی دوباره همدیگه رو ببینین مثل قبل باشین با هم
راستی توی مدرسه ی جدید دوست خوب پیدا نکردی ؟ می دونم که وقتی چند سال با دو نفر باشه آدم و از مهد تا کلاس چهارم هر روز همدیگه رو ببینن یه چیز دیگه س . ولی وقتی یه دوست جدید هم پیدا کنی و بتونی چند سال باهاش باشی بازم همون احساس رو پیدا می کنی
امیدوارم تعطیلات تابستون بهت خوش بگذره دیبا جونم
راستی برای مامان و بابا خیلی سلام برسون
سلام دیبا جون
کجایی پس ؟ چرا نمیای بنویسی ؟ دلم برات تنگ شده
نکنه امتحان داری این روزا ؟
امیدوارم موفق باشی