اینم شخصیت جدیدی که تو داستان اضافه میشه
ویکتوریا
همین جوری تو فکر بودم که دیدم یکی از پنجره داره صدام میکنه
سوفی سوفی
گفتم اگه من پرنسس باشم کی اسم پرنسسی من رو میدونه از پنجره نگاه کردم
یک دختر زیبا و خوش لباس بود که با انتظار نگام میکرد گفت
واااااای سوفی باورم نمیشه خودتی گفتم
اااااااااا تو اسم منو از کجا میدونی گفت
جریانش مفصله از اون پنجره بیا بیرون تا بهت بگم
یه لحظه با خودم فکر کردم شاید اون یه تله ای باشه تا پدر ومادرم بخوان منو امتحان کنن گفتم
نه من از اینجا تکون نمیخورم
بازوش رو بهم نشون داد همون علامت که رو بازوم بود روی بازوی اون هم بود انگار هیپنوتیزم شده بودم ناخدا اگاه از پنجره اومدم سمتش بغلم کرد وگفت دختر عمو باورم نمیشه تورو میبینم
گفتم دختر عمو گفت
تو دختر عموی منی و بعد همه ی داستان رو برام تعریف کرد گفتم
خب حالا اسمت چیه گفت
ویکتوریا
و بعد باهم راهی قصر شدیم توی راه هی تصور میکردم مامانم چه شکلی
.
.
.
.
.
برای یاداوری اینم عکس سوفی
البته وقتی پرنسس شد
ادامه رو بعدا میذارم
بای
ای جان ! فامیلشم پیداش کرد چه خوب
حالا ویکتوریا چجوری رد سوفی رو گرفته ؟؟
چقد هیجان انگیز شد بابا ! نمی تونم حدس بزنم :)