سلام به نوگلای باغ زندگی !
شما از پارک خوشتون میآد؟ من که خیلی از پارک خوشم میآد. فکر میکنم تا به حال یک میلیون تا پارک رفتم. وقتی میرسم پارک، اول سوار الاکلنگ میشم. وایییییییییییی
، نمیدونین چه حالی داره. یه نفر سمت چپ مینشینه و یه نفر سمت راست. یکی میره بالا و یکی میره پایین. خیلی جالبه؛ مث پرواز میمونه.
بعدش میرم سوار تاب میشم. توی تاب ببیشتر از الاکلنگ به من خوش میگذره. پاهامو صاف میکنم و دقیقاى مثل پرواز میمونه. اگه شانسمم بگیره، توی یه پارک ممکنه یه دونه چرخ و فلک کوچولو هم پیدا بشه. اگه اینجور باشه، من اول وسار اون میشم.
من وسیلة مورد علاقهام همون تابه؛ چون توی تاب احساس آرامش پیدا میکنم. یه نکته: هیچوقت تنهایی نباید رفت پارک؛ چون تنهایی اصلا بهتون کیف نمیده. به نظر من بهتره با دوستا یا خونوادهتون برین.
بچه که بودم یه روز رفته بودیم پارک یه بچه نرده های تاب رو نگرفته بود وبا سر خورد زمین پس هیچ وقت نرده هارو ول نکنید
دوستان من نظر یادتون نره وخواهش میکنم برای بابا خلیلی که تو بیما رستانه دعا کنین
خورشید داغ دوباره اومد. البته یادم رفت بگم سلام؛ پس سلام!
از دست این گرما؛ هر روز بیشتر و بیشتر میشه. با این گرمام کسی حوصلة فکر کردن نداره. میتونم برم پشت کامپیوترم بشینم و کلی بازی کنم اما چون پنجره، کنار کامپیوترمه، از گرما جوجهسوخاری میشم. آخه یه وقتایی یهو یه باد خیلی گرم از پنجره میزنه داخل و لپای آدم گورجه فرنگی میشه که مامانم به شوخی میگه: لبوی مامان، چطوری؟! اگه بابامم ظهرا بیرون نباشه، یه چیزی حتما حتما بهم میگه.
گاهی هوس میکنم از پشت کامپیوتر بیام کنار و برم روی تختم دراز بکشم و پردهها رو کنار بزنم و واسه خودم با ابرا شکل دربیارم؛ اما بعضی وقتا پرندهها مزاحم آدم میشن و تخیلات آدمو به هم میریزن.
بعضی وقتام مامانم یه جوری نگام میکنه، میگه: اگه پرندهها مزاحمت میشن، تلویزیون و ماهواره کلی برنامه داره، برو بشین نیگاه کن! خودمم از گرمای خورشید کلافه میشم و میرم بیبیتی وی نگاه میکنم.
بابام میگه: مگه تو آخه بیبی هستی دختر که این جوجه بازیا رو نیگا میکنی؟
دیگه چی بگم براتون از تابستون که یه خوبیایی هم داره. درخت توی حیاطمون میوههاش داره کم کم میرسه و تولد منم داره کمکم میرسه. به هیچکی چیزی نگفتم تا ببینم کسی تولدمو یادش هست یا نه؛ اما انگار نه، هیچکی حتی حرفشم نمیزنه. یه هفته دیگه یعنی 15 تیر تولدمه.
باغچة خونهمونم حسابی سبز شده که البته نه؛ داره زرد میشه.
واااااااااااااااااای!
دیگه حال نوشتن ندارم. نوشتن با یه انگشت کوچولو، اونم توی این گرما، واقعاً عذابه.
دوستای خوبم از نظراتتون ممنونم!
راستی، عید مبعث بر همهتون مبارک باشه!
بای
چند تا از عکسای خوشگلمو دارم میذارم توی وبلاگم، توی صفحات ثابتش.
هر کی خواست ببینه، بفرمایید!
سلام ! سلام کوچیکترا؛ بزرگترا !
خب امروزم دیبای کنجکاو یه سؤال شخصی داره:
حیوون مورد علاقة شما چیه؟
حیوون مورد علاقة من که گربه است؛ اما خیلی از گربهها میترسم. یه روز وقتی که بچه بودم، خونة عموم، پسر عموم (نیما) یه گربة کوچولو داشت. من خیلی از این گربه خوشم میاومد. یه روز رفت پشت باغچه؛ رفتم که بیارمش، ولی یهویی به پام حمله کرد و منم که ترسو؛ دررفتم و کفشمو جا گذاشتم. گربه هم از فرصت استفاده کرد و وقتی برگشتم تا کفشمو بردارم، پامو چنگ زد. اینقدر خون از پام اومد که نگین. اونقده هم ترسیدم که باز دررفتم و باز کفشمو جاگذاشتم.
از اون وقت دیگه از گربهها میترسم. دوستشون دارم، خیلی خوشم میآد نازشون کنم؛ ولی حیف که ازشون میترسم.
همین چند هفته پیش که عمو محمودم و بابام داشتیم با ماشین جایی میرفتیم، یهو دیدیم چند تا پسر دارن یه بچه گربة کوچولوی سیاه و سفید نازنازی رو اذیتش میکردن. هی با دوچرخههاشون میزدن بهش و هی دنبالش میکردن. گربة بیچاره هم که حسابی ترسیده بود، هی از این ور به اون ور فرار میکرد و دیگه نمیدونست کجا باید بره.
خلاصه، عمو محمودم به بابام گفت: «وایسا، وایسا!» و وقتی بابام ترمز کرد، زود پرید پایین و گربه رو بغل کرد و آوردش توی ماشین. گربه هم که از همه گس و همه چی الان میترسید، تا آوردنش توی ماشین، زودی فرار کرد و اومد زیر صندلی و بعدشم اومد درست زیر پاهای من.
من که کاملاً شوکه شده بودم، یه جیغی کشیدم که بابام که تازه راه افتاده بود، به قول خودش، فرمون از دستش دراومد. منم تا بابا وایستاد، درو باز کردم و دِبرو. عموم داد کشید: «بچه این لوسبازیا چیه درمیآری؟ گربه مگه ترس داره؟!» و من که دیگه چشمام به ویلیویلی افتاده بود از وحشت، فقط گفتم: «ت ت ت تا اون گ گ گربه اونج ج ج جاست، من ن ن ن نمیآم»
عمو محمودم هم فوری اون بچه گربه رو گرفت تنگ بغلش و گفت: «بیا بچه، بیا نترس اینهمه، اینجا دیگه جاش امنه»
بعد بابام و عموم با هم توافق کردن که بچه گربه رو ببریم واسه نیما که اونهمه حیوون دوست داره و توی خونشون همه جور حیوونی هم پیدا میشه؛ از لاکپشت و طوطی و کبوتر گرفته تا ماهی و هامستر و گربه و دیگه چی بگم والاه.
توی ماشین وقتی داشتیم میرفتیم سمت خونه عموی دیگه که بابی نیماست، گربهه همینطور چپچپکی منو نگاه میکرد. منم راستش خیلی هوس داشتم بغلش کنم و مثل عمومحمودم گوشهاشو بخارونم و نازش کنم؛ ولی میترسیدم و جرأتشو اصلاً نداشتم.
چند وقت پیشام نیما یه گربه داشت که توی دور و ورای عید، حامله بود و همین چند روز پیش چهارقلو زایمان کرد.
روزی که زایمان گربه نیما بود، بابام به نیما میگفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟ الان باید دمِ اطاق زایمان باشی و تندتند قدم بزنی و سیگار بکشی؟!»
این گربه که دارم صحبتشو میکنم، یه مهر عجیبی بهش داشتم و فکر کنم خودشم منو دوست داشت؛ چون وقتی نازش میکردم، دستمو میگرفت توی دهنش و خیلی آروم گاز میگرفت. دخترعموم غزاله میگفت: «این، نشونة محبتشه» اما روزی که اون گربه دومیه رو براشون بردیم، گربه اولیه که حامله هم بود، یهویی به بچه گربة بیچاره حمله کرد؛ موهاشو پف کرده بود و یه صداهایی از خودش درمیاورد که من زهرم پاره شد چه برسه به یه بچه گربه بدبخت و بیمادر.
نیما زود بچه گربه رو برد توی قفس خالی هامسترهاش و بهش رسیدگی کرد.
الان که چند هفته از این ماجرا میگذره، گربه کوچولوهه دیگه یه ذره بزرگتر شده و حسابی سلطنت میکنه واسه خودش؛ البته نه همه جای خونه. فقط توی هال؛ چون اگه پاشو بیرون از هال بگذاره و مثلا بره توی حیاط، اون یکی گربه، که این روزا به همه به خاطر بچههاش حمله میکنه، یه جا قورتش میده.
خب،
فکر میکنم این خاطره یه کم دیگه به هم ریخته تعریف شد. امیدوارم منو ببخشین و همة گربههای جهان، سالم باشن!
عجب آرزوی گربهای کردم؛ نه؟!
خب منو ببخشین، گیر تعریف شدم و به قول بابام، فکم گرم شد، یه چیزی گفتم دیگه. خدا همه آدما رو همیشه سالم و خوب نگه داره؛ انشالاه؛ آمین!
زبوندرازی کار درستیه یا نه؟
من جواب این سؤالو میدونم. همیشه وقتی کار بدی میکنم، فوری معذرتخواهی میکنم؛ مثلا وقتایی که زبوندرازی میکنم. بابام همیشه میگه: آدم نباید کاری بکنه که نیاز باشه بعدش عذرخواهی کنه؛ واسه همین، معمولاً سعی میکنم زبوندرازی نکنم؛ ولی چه میشه کرد، گاهی از دستم درمیره دیگه.
پدر و مادر من اگه زبوندرازی کنم، معمولاً عصبانی میشن. من یه پسر خالة کوچولو دارم که اسمش کیهانه. وقتی شیش ماهش بود، بعضی وقتا زبونشو بیرون میآورد؛ ولی آروم آروم بهش یاد دادم که این، کار بدیه. حالا که بزرگتر شده (تقریباً دو سال و سه ماهشه) هر وقت عمدی زبونمو بیرون میآرم، میگه: بد، بد، کار بد.
من مدتهاست با خودم قول دادم دیگه زبوندرازی نکنم؛ آخه کار بدیه و دل مردم نسبت به آدم سرد میشه.
وقتی بچه بودم، یه روز یکی از پسرای مهد بهمون گفت: بچهها خیلی کیف میده آدم جواب بزرگترا رو بده. ماها هم بیشترمون دختر بودیم، در کمال سادگی باور کردیم حرفشو. دو ساعت بعد، وقتی بابا و مامانم اومدن دنبالم، یه چیزی گفتم که ناراحتشون کردم. مامانم گفت: اینو از کجا یاد گرفتی بچه؟!
با پررویی گفتم: آرمین یادم داد. مامان و بابام به هم نگاهی کردن و با ناراحتی ساکت شدن. فقط مامانم گفت: از این کارا دیگه نکنی هان! منم فهمیدم که کار بدی کردم؛ خب چه کنم بابا، بچه بودم دیگه!
حالا دیگه گذشته؛ فقط خودمونیم، خیلی کار بدی کردم.
خدانگهدار!