سلام به دوستای گـُلم! حالتون چطوره؟
یه سؤال که خیلی واسم جالبه:
معنای واقعی مهر و محبت چیه؟!
شما جواب این سؤال رو میدونین؟ برام نظر بذارین تا منم بدونم.
امروز جشن پایان تحصیلات ما کلاس پنجمیها بود. همة پدرومادرها اومده بود. یه سرود دسته جمعی داشتیم و غیر از اون، هر کدوم از بچههای کلاس، یه برنامه آماده کرده بود واسه مراسم. منم یه دلنوشته داشتم که رفتم و جلوی جمعیت خوندمش. (پایین آوردمش).
آخرای خوندنم بود که نزدیک بود اشکام سرازیر بشه. واقعاً بغض گلومو گرفته بود. بعد خانم «صالحی» معلممون، یه متن خداحافظی خوند که هم خودش و هم تموم بچهها گریه شدن. خوند:
«شماها فقط شاگردای من نبودین، بچههام بودین؛ بچههایی که تا ابد چشمم به شماهاست تا ببینم چطور منو سربلند میکنین.» مخصوصاً اونجایی که گفت: «بچههای گلم، خداحافظ! مونسای کوچولوم، خدانگهدار!» خیلی از مامان و حتی یکی دوتایی از باباها هم یا گریه شدن یا اشک توی چشماشون حلقه زد. مامان من که دیگه هایهای گریه میکرد. بابامو میدونم که به زور داشت خودشو نگه میداشت؛ چون هی مثلا با عینکش بازی میکرد تا در اصل، چشماشو بماله.
«خاطره» جون هم بود؛ همون معلم اول سالم که توی مطالب قبلیم گفته بودم. اومده بود تا سه تا شاگردشو که اینجا بودیم، ببینه. خدا میدونه چه حالی داشت. به قول بابام، کاملا خرد و دلشکسته شده بود. اونم مدام گریه میکرد؛ شاید فکر میکرد این مراسم میتونست برای شاگردای اون و با حضور خودش باشه.
آخرای مراسم، بچهها معلم و مدیر و معاون و حتی دفتردار و خدمتگزار مدرسه رو بغل میگرفتن و باهاشون عکس مینداختن؛ یا هم یکدیگه رو میگرفتن توی آغششون و با لبخندای زورکی، همراه با گریه عکس مینداختن. خیلی صحنههای ناراحتکننده و غمگینی بود. من به زور خودمو نگه داشتم تا اومدم توی ماشین. انجا بود که بغضم یهویی شکست و تا دلم خواست، گریه کردم.
مامانم هی میپرسید چرا گریه میکنم. راستش ظاهراً برای دوری از معلمم و مدرسه و دوستام بود؛ ولی در اصلش، واسه این بود که یهباره احساس کردم ای وای، یه دوره از زندگیم واقعنی تموم شده و رفته. دیدم درسته که خیلی روزای سختی هم داشته، اما روزای خیلی خوبی هم توش بوده. دلم واسه تکتک ثانیههاش تنگ شده بود.
بابام که حالمو دید، یه ساعتی منو با ماشین دور داد و البته نقشو هم زد که: تو دختر جان چند میارزی که باید بنزین 700 تومنی برات بسوزونم؟! البته میدونستم که داره شوخی میکنه.
بعد منو برد توی جادة کمربندی تا با هم غروب آفتابو تماشا کنیم. عجب منظرهای بود: ابرایی که از صبح آسمونو پوشونده بودن، توی افق پاره شده بودن و اشعههای خورشید مثل توی نقاشیها، با رنگای طلایی و قرمزشون درست یه نقطه از زمین رو میگرفتن.
امروزم تموم شد. به قول بابام، امروزم به ابدیت پیوست. یه ساعتی پیش، بابام عکسی رو که با لباس فارغالتحصیلی انداخته بودیم و مدرسه قاب کرده بود و توی مراسم بهمون داده بود، به دیوار اطاقم زد. فکر کنم هر وقت نگاهش کنم، خیلی خاطرهها برام زنده بشه.
دلنوشتة من:
یادش به خیر! انگار همین دیروز بود که در یه حال گیجی؛ شاد و مضطرب اومدیم دبستان. شاد از ورود به یه دورة تازة زندگی؛ و لبریز از نگرانیهای یه کودک شش ساله که داشت از مادروپدر، حتی برای چند ساعت در روز جدا میشد.
کلاس اول رو در همین گیجی، با حروف و جملهها سرکردیم و تلاش معلم نازنینمون برای درک صحیحِ ما از مفهوم این حروف و علام.
بعد کلاس دوم رسید؛ سالی که گیجیها تموم شد تا معنای مدرسه رو تازه بفهمیم؛ پس چشمامونو باز کردیم و با یه دل پـُرشوروهیجان، شروع به درس خوندن کردیم.
کلاس سوم، کمکم داشتیم بالغ میشدیم و خودمون هم نمیدونستیم. برامون جشن تکلیف گرفتن تا یادمون باشه که نباید از دستورات خدا سرپیچی کنیم.
بعد، کلاس چهارم بود و ما؛ که سرخوش از داشتن آموزگارهای مهربونمون، «باز باران با ترانه» رو سرمیدادیم و بی اونکه خودمون بدونیم، به سوی بزرگشدن پیش میرفتیم.
و بعد امسال رسید و ما شدیم «کلاس پنجمی». کمکم بالغ شده بودیم و داشتیم خودمون هم مفهومش رو میفهمیدیم. معلممون، برامون دیگه فقط یه آموزگار نبود؛ خانم «صالحی» برامون هم یه معلم بود؛ هم یه راهنما؛ هم یه همراه و مشاور. درسهاش برامون تازگی داشت؛ چون حالا بویی از معنای زندگی میداد.
اینطور بود که روزها اومد و رفت؛ روزها به هفتهها رسید و هفته ها به ماهها؛ و ماهها به سالها. حالا بزرگ شده بودیم و این بزرگترین درس زندگی برامون بود؛ این که لحظههای پـُرشتاب، هرگز بازنمیگردند.
و حالا دیگه دورة ابتداییمون تموم شده. اشکها و لبخندها؛ شادیها و غصههای این سالها به انتها رسیده و زمان یه تحول دوباره برای همة ما فرارسیده.
دوباره و این بار خیلی عمیقتر، همون احساس عجیب رو دارم: هم غمگینم و هم خوشحال. غمگینم چون دیگه به دروة ابتدایی برنمیگردم؛ و خوشحالم چون دارم به یه موقعیت تازه وارد میشم.
خدایا ! از سال آینده همه چیز عوض میشه: معلم خوبم، مدیر و معاون مهربونم، دوستای گـُلم و حتی فضای مدرسهام. و این، خیلی برام غمگین و دلتنگکننده است.
خوب که فکر میکنم، میبینم در تمام این سالها فرصتهای زیادی داشتم که بعضیها رو از دست دادم و بعضیها رو با موفقیت پشت سر گذاشتم؛ ولی خوب میدونم که در آینده هم فرصتهای زیادی وجود دارد و من میخوام قدر لحظههامو بدونم و اون فرصتها رو با موفقیت پشت سر بگذارم.
از همة شما معلمها و مدیر و معاونین مهربون و خوبم در پایة ابتدایی ممنونم. همیشه در یادم خواهید بود و هیچ زمانی خاطرم از یاد شما خالی نخواهد شد. از همین حالا مطمئنم که دلتنگ تکتک شما میشم اما تنها امیدی که دلم رو برای فردا روشن میکنه، اینه که میدونم خدا همراه و یاورمه\ و این، درسی بوده که خودتون یادم دادین.
خدایا ! ما دوباره برنمیگردیم به این دوره و این سالها. پس کمکمون کن تا بتونیم هر روز بیشتر از قبل موفق باشیم!
خدایا ! ما رو سربلند ساز تا بتونبم زحمتهای همة کسانی را که برامون تلاش کردهاند، جبران کنیم!
خدایا، خودت میدونی که خیلی حرفا توی دلم مونده؛ ولی اشک نمیذاره تا به زبون بیارمشون. پس به حرمت و پاکی همین قطرههای اشک، یاریمان کن تا به اون جایگاهی برسیم که بتونیم به جامعه خدمت کنیم و فرزند صالحی برای پدرومادر، و شاگرد راستینی برای تکتک معلمامون باشیم!
دبستان «گلهای بهشت» من، خانم مدیر خوبم، خانم معاون مهربونم، خانم «صالحی» عزیزم، خدانگهدارتون باشه! برای این فرزند کوچکتون دعا کنین!
خب، سلام !
دوباره دیبای شاد و شنگول اومد.
امتحان نمونهمو دادم. تقریباً یه ساعت و نیمی طول کشید؛ نود تا سؤال بود خب. ولی فکر میکنم خوب بشم. سعی میکنم تمام تلاشمو برای رسیدن به قله موفقیت بکنم. اما این وسط، جای شعر کمه یه شعر دیگه از دیبای شاعر بخونین:
کودکی را به مدرسه نفرستادند
چرا علم و دانش
برای بعضیها ممکن نیست
آیا شما به این فکر افتادهاید
که این کودک بیچاره چه میکشد
در جهان هستی؟
دریای علم موج میزد؛
کودک میخواست بتازد؛
اما قایقی نداشت.
آسمان دانش
ابرهایش پر میزنند
اما کوک بدون بال
نمیتوانست پرواز کند
پس شما
که هم قایق دارید
و هم بال،
بتازید!
که دریا و آسمان چشمانتظار است.
از این شعر خوشتون اومد؟
واسم نظر بدین، تا مطمئن شم که یه شاعر واقعیم. البته بابام که این نوشتههامو برام ویرایش میکنه، همش میگه: بچه این چرندیات چیه مینویسی؛ یه کم وسواس داشته باش! ولی راستش من فکر میکنم که به قول همون باباآقا، شعر واقعی نباید دستکاری شه. البته بازم فکر میکنم زیادم اشتباه نمیکنه بابام.
خب دیگه، فعلاً !
امروز کارنامهمو دادن: معدلم شده 73/19 خیلی غصه خوردم چون به بابام قول داده بودم 20 باشه.
ای خدا! چرا اینهمه آدما باید غصه بخورن؟ چرا نتونستم به آرزوم که شاد کردن دل مامان خوبم و بابای خوشگلم که این روزا یه غم توی چشماش داره، برسم؟!
آخه من که همة تلاشمو کردم، البته شاگرد اول شدم، ولی نه با معدل 20 !!!!
دلم غصه داره. فردا هم امتحان نمونه دارم؛ هر کی این درددل رو میخونه، واسم دعا کنه ترو خدا!