-
یه سوال!
دوشنبه 23 خردادماه سال 1390 14:58
سلام به دوستای گـُلم! حالتون چطوره؟ یه سؤال که خیلی واسم جالبه: معنای واقعی مهر و محبت چیه؟! شما جواب این سؤال رو میدونین؟ برام نظر بذارین تا منم بدونم.
-
دلنوشته
یکشنبه 22 خردادماه سال 1390 23:15
امروز جشن پایان تحصیلات ما کلاس پنجمیها بود. همة پدرومادرها اومده بود. یه سرود دسته جمعی داشتیم و غیر از اون، هر کدوم از بچههای کلاس، یه برنامه آماده کرده بود واسه مراسم. منم یه دلنوشته داشتم که رفتم و جلوی جمعیت خوندمش. (پایین آوردمش). آخرای خوندنم بود که نزدیک بود اشکام سرازیر بشه. واقعاً بغض گلومو گرفته بود. بعد...
-
یه چیز جالب
یکشنبه 22 خردادماه سال 1390 23:05
-
علم
جمعه 20 خردادماه سال 1390 12:28
خب، سلام ! دوباره دیبای شاد و شنگول اومد. امتحان نمونهمو دادم. تقریباً یه ساعت و نیمی طول کشید؛ نود تا سؤال بود خب. ولی فکر میکنم خوب بشم. سعی میکنم تمام تلاشمو برای رسیدن به قله موفقیت بکنم. اما این وسط، جای شعر کمه یه شعر دیگه از دیبای شاعر بخونین: کودکی را به مدرسه نفرستادند چرا علم و دانش برای بعضیها ممکن نیست...
-
ای کاش
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1390 13:33
امروز کارنامهمو دادن: معدلم شده 73/19 خیلی غصه خوردم چون به بابام قول داده بودم 20 باشه. ای خدا! چرا اینهمه آدما باید غصه بخورن؟ چرا نتونستم به آرزوم که شاد کردن دل مامان خوبم و بابای خوشگلم که این روزا یه غم توی چشماش داره، برسم؟! آخه من که همة تلاشمو کردم، البته شاگرد اول شدم، ولی نه با معدل 20 !!!! دلم غصه داره....
-
رسم زمونه
جمعه 13 خردادماه سال 1390 16:06
سلامی دوباره به دوستای گلم! یه خاطره دیگه: آه روزگار، چرا اینهمه با مردم دنیا بد هستی؟! از سر این اتفاقات که بگذریم، میرسیم به یه اتفاق تلخ و بیمزه. یادش به خیر! اون روزا با هم بودیم؛ با هم می خندیدیم؛ با هم بازی میکردیم، درس میخوندیم، تولد میگرفتیم. همه چی از یه جریان ساده شروع شد: بهترین معلمم رو که سال پیش هم...
-
من و امیرعلی
سهشنبه 10 خردادماه سال 1390 14:02
هی یادش به خیر! هیچکس نمیدونه چقده دلم برات تنگ شده. یادت میآد چه بازیایی با هم میکردیم. تو همیشه جای «دیبا» به من میگفتی: «دیدا». هیچوقت خاطرة اون شبی که توی ماشین، من هِی نقنق کردم که بابام ببردم شهر بازی، تا آخرش بابام سرم تشر رفت، یادم نمیره؛ هیچوقت یادم نمیره که وقتی دیدی دخترعموت داره گریه میکنه، سرمو...
-
یکی به دادم برسه
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 17:36
ترو خدا یکی به دادم برسه! دو روزه وبلاگمو هی نگاه میکنم و نظر ندارم. ترو خدا نظر بدین تا این دخترک ناز و ملوس و خوشگل و جیگر نمیره از بینظری؛ یا خدای نکرده استعدادش کور نشه و ذوقش نسوزه آخه! خدا انشالاه در همین دنیا و توی همین وبلگها عوضتون بده!
-
اطلاعیه مهم
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 17:14
اطلاعیة دیبا جون: چند تا از شماها به من خبر داده بودین قسمت نظرات وبلاگم خرابه. کلی بیچارگی کشیدم تا درستش کنم، حالا ببینین هنوز خرابه یا نه انشالله درست شده؟!
-
یه شعر ناز از خودم
یکشنبه 8 خردادماه سال 1390 12:31
یه سلام گرم دیگه به قلبای پر مِهر شما ! یه سؤال: شما خودتون شعر میگین؟ من که خیلی شعر میگم و بهترین کارامو امروز براتون اینجا مینویسم. نقال گفت: «این داستان، واقعیت زیادی دارد: پیرمردی تنها در اوج شکستگی غمهایش را فراموش کرد؛ چون دلش را باز کرد و به خدا اعتماد سپرد. و از آن به بعد زندگیاش باز به او لبخند زد.» خب،...
-
پنج وارونه
شنبه 7 خردادماه سال 1390 23:45
«پنجِ وارونه چه معنا دارد؟» ـ خواهر کوچکم از من پرسید ـ من به او خندیدم کمی آزرده و حیرتزده گفت: «روی دیوار و درختان دیدم!» باز هم خندیدم گفت: «دیروز خودِ من دیدم پسرِ همسایه پنجِ وارونه به مینو میداد!» آنقدر خنده بَرَم داشت که طفلک ترسید بغلش کردم و بوسیدم با خود گفتم: «بعدها وقتی غم، سقف کوتاه دلت را خم کرد، بی...
-
پیغام رسون
شنبه 7 خردادماه سال 1390 17:45
سلامی دوباره به دوستای دستة گلم! امروز مثل بعضی وقتای دیگه، شده بودم پستچی بابا خان و مامان خانم. یعنی راستش مامان و بابام از پرویروزا با همدیگه قهر کردن. و خودتونم میدونین که اینجور قهرها نه هیچوقت دووم داره و نه اصلاً معلوم میشه از کجا و چرا یهویی شروع میشه. خلاصه، مثل همیشه توی اینجور وقتا بابا و مامانم با هم...
-
بازم سلام
شنبه 7 خردادماه سال 1390 13:52
بازم سلام! دوباره اومد. راستش خیلی شوق دارم از وقتی بابام این وبلاگو واسم ساخته، یعنی همین یه ساعتی پیش. میخواستم یه چیزی بهتون بگم: میگن: زندگی دو روزه؛ روز اول انتظار و روز دوم، حسرت. من الان توی روز انتظارم؛ یعنی همون روز اول. شما توی کدومشین؟ امیدوارم همیشه توی انتظار باشین اما به امیداتون برسین و خدای نکرده به...
-
سلام. من اومدم
شنبه 7 خردادماه سال 1390 13:26
سلام! من دیبا هستم. به وبلاگ من خوش اومدین. من یازده سالمه؛ تازه کلاس پنجم رو دارم تموم میکنم و این روزها دیگه دوره ابتداییم، کم کم تموم میشه. عاشق شعر و کتاب و نمایش هستم و میخوام یه روزی نویسنده شم. دوست داشتم خاطرات خودمو بنویسم و چه جایی بهتر از اینجا؛ که شاید چند تا دوست جدیدم پیدا کنم. خدا رو چی دیدین؛ شاید این...