CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

من و حیوانات و نیما


سلام ! سلام کوچیکترا؛ بزرگترا !

خب امروزم دیبای کنجکاو یه سؤال شخصی داره:

حیوون مورد علاقة شما چیه؟

حیوون مورد علاقة من که گربه است؛ اما خیلی از گربه‌ها می‌ترسم. یه روز وقتی که بچه بودم، خونة عموم، پسر عموم (نیما) یه گربة کوچولو داشت. من خیلی از این گربه خوشم می‌اومد. یه روز رفت پشت باغچه؛ رفتم که بیارمش، ولی یهویی به پام حمله کرد و منم که ترسو؛ دررفتم و کفشمو جا گذاشتم. گربه هم از فرصت استفاده کرد و وقتی برگشتم تا کفشمو بردارم، پامو چنگ زد. اینقدر خون از پام اومد که نگین. اونقده هم ترسیدم که باز دررفتم و باز کفشمو جاگذاشتم.

از اون وقت دیگه از گربه‌ها می‌ترسم. دوستشون دارم، خیلی خوشم می‌آد نازشون کنم؛ ولی حیف که ازشون می‌ترسم.

همین چند هفته پیش که عمو محمودم و بابام داشتیم با ماشین جایی می‌رفتیم، یهو دیدیم چند تا پسر دارن یه بچه گربة کوچولوی سیاه و سفید نازنازی رو اذیتش می‌کردن. هی با دوچرخه‌هاشون می‌زدن بهش و هی دنبالش می‌کردن. گربة بیچاره هم که حسابی ترسیده بود، هی از این ور به اون ور فرار می‌کرد و دیگه نمی‌دونست کجا باید بره.

خلاصه، عمو محمودم به بابام گفت: «وایسا، وایسا!» و وقتی بابام ترمز کرد، زود پرید پایین و گربه رو بغل کرد و آوردش توی ماشین. گربه هم که از همه گس و همه چی الان می‌ترسید، تا آوردنش توی ماشین، زودی فرار کرد و اومد زیر صندلی و بعدشم اومد درست زیر پاهای من.

من که کاملاً شوکه شده بودم، یه جیغی کشیدم که بابام که تازه راه افتاده بود، به قول خودش، فرمون از دستش دراومد. منم تا بابا وایستاد، درو باز کردم و دِبرو. عموم داد کشید: «بچه این لوس‌بازیا چیه درمی‌آری؟ گربه مگه ترس داره؟!» و من که دیگه چشمام به ویلی‌ویلی افتاده بود از وحشت، فقط گفتم: «ت ت ت تا اون گ گ گربه اونج ج ج جاست، من ن ن ن نمی‌آم»

عمو محمودم هم فوری اون بچه گربه رو گرفت تنگ بغلش و گفت: «بیا بچه، بیا نترس اینهمه، اینجا دیگه جاش امنه»

بعد بابام و عموم با هم توافق کردن که بچه گربه رو ببریم واسه نیما که اونهمه حیوون دوست داره و توی خونشون همه جور حیوونی هم پیدا می‌شه؛ از لاک‌پشت و طوطی و کبوتر گرفته تا ماهی و هامستر و گربه و  دیگه چی بگم والاه.

توی ماشین وقتی داشتیم می‌رفتیم سمت خونه عموی دیگه که بابی نیماست، گربهه همینطور چپ‌چپکی منو نگاه می‌کرد. منم راستش خیلی هوس داشتم بغلش کنم و مثل عمومحمودم گوشهاشو بخارونم و نازش کنم؛ ولی می‌ترسیدم و جرأتشو اصلاً نداشتم.

چند وقت پیشام نیما یه گربه داشت که توی دور و ورای عید، حامله بود و همین چند روز پیش چهارقلو زایمان کرد.

روزی که زایمان گربه نیما بود، بابام به نیما می‌گفت: «تو اینجا چیکار می‌کنی؟ الان باید دمِ اطاق زایمان باشی و تندتند قدم بزنی و سیگار بکشی؟!»

این گربه که دارم صحبتشو می‌کنم، یه مهر عجیبی بهش داشتم و فکر کنم خودشم منو دوست داشت؛ چون وقتی نازش می‌کردم، دستمو می‌گرفت توی دهنش و خیلی آروم گاز می‌گرفت. دخترعموم غزاله می‌گفت: «این، نشونة محبتشه» اما روزی که اون گربه دومیه رو براشون بردیم، گربه اولیه که حامله هم بود، یهویی به بچه گربة بیچاره حمله کرد؛ موهاشو پف کرده بود و یه صداهایی از خودش درمی‌اورد که من زهرم پاره شد چه برسه به یه بچه گربه بدبخت و بی‌مادر.

نیما زود بچه گربه رو برد توی قفس خالی هامسترهاش و بهش رسیدگی کرد.

الان که چند هفته از این ماجرا می‌گذره، گربه کوچولوهه دیگه یه ذره بزرگتر شده و حسابی سلطنت می‌کنه واسه خودش؛ البته نه همه جای خونه. فقط توی هال؛ چون اگه پاشو بیرون از هال بگذاره و مثلا بره توی حیاط، اون یکی گربه، که این روزا به همه به خاطر بچه‌هاش حمله می‌کنه، یه جا قورتش می‌ده.

 

 

خب، 

فکر می‌کنم این خاطره یه کم دیگه به هم ریخته تعریف شد. امیدوارم منو ببخشین و همة گربه‌های جهان، سالم باشن!

عجب آرزوی گربه‌ای کردم؛ نه؟!

خب منو ببخشین، گیر تعریف شدم و به قول بابام، فکم گرم شد، یه چیزی گفتم دیگه. خدا همه آدما رو همیشه سالم و خوب نگه داره؛ انشالاه؛ آمین!

نظرات 6 + ارسال نظر
ندا یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 ب.ظ

سیلااااااااام دیبااااااااااایی جونم
چه خاطره ی قشنگی ! تیکه های بابات هم که حرف نداره !
خیلی خوشم اومد مطلب امروزت رو خوندم کیف کردم و کلی خندیدم !
بابا منم از وقتی یادمه این فامیلای ما ( عموزاده های تو و دایی زاده های من ) حیوون پرور بودن و ... کلی کیف می کردن با حیووناشون !
اول از سوالت : من خودم عاشق اسب هستم ، از سگ هم خوشم میاد ولی نزدیکش نمی شم . یعنی از اون سگ گنده ها دوست دارم ها . دقیقا منظورم رکس و سگ های قطبیه !
راستش از بچه گربه ها هم خوشم میاد ولی فقط از دور و یا عکسشون . چندشم میشه اگه دستشون کنم . تنشون یه جورایی گرم و نرمه آدم مورمورش می شه !!
وای اگه منم جای تو بودم تو اون ماشین نمی نشستم مگر این که یکی گربه هه رو بگیره ! اونم انگار فهمیده بود تو چقدر بهش علاقه داری اومده بود درست زیر پای تو ! همیشه همین جوری می شه ها !
خلاصه کلی از خوندن خاطره ی قشنگت لذت بردم . بازم از این مطالب برامون بنویس
خسته هم نباشی
عکسی هم که گذاشتی طبق معمول خیلی خیلی قشنگه !
راستی اون سایت عکس که می گفتی رفتی ببینی چجوریه ؟ اگه عکساش خوب بودن بی زحمت آدرسشو بذار هر کی میاد اینجا هم بتونه استفاده کنه .
مرسی
شاد و سلامت باشی عزیزم

سلام ندا جونم، خوبی، چطور مطوری؟
جداً خوشت اومد؟ باز منو بگو که فکر میکردم خیلی شبخته نوشتم (باباش: در اصل گفت شلغم شوربا )
آدرس اون سایته هست:
http://glitter-graphics.com/
راستی، از عمه برادرزاده فروشمون چه خبرا؟ (باباش: ) از ستایش جووووووووووووووووووونشون چه خبرا؟ از موقعی که نوه‌دار شدن که دیگه ما رو فراموش کردن. اصلا یادشون نمیاد یه دیبا خوشگله‌ای بود که عروسکش مثل مال عمشه. ولی بهشون بگو من بازم دوستشون دارم.
با نظرایی که تو میدی، خیلی خوشحالم.
راستی، من با برنامه‌ریزی تابستونی خیلی کیف می‌کنم: کلاس زبان، عربی، ریاضی راهنمایی و اگه بابا پولشو بده یه کلاس هنری هم میخوام برم.
یه چیزی بگم بخندی: پریروز مامانم به بابام مسیج داد که کالباس بخری. بابام جواب داد: اشکال در شبکه، در حال حاضر دسترسی شما به گاوصندوق بانک امکان‌پذیر نمیباشد.
خب، من برم که باید ناهار بخولم. فعلا بای

ندا سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:20 ق.ظ

هه هه هه امان از دست این بابای دیبا ! طفلک مامانی !
صبر کن همه ی این تیکه ها رو که بابایی برای مامانم اینجا به اسم تو می نویسه میرم میذارم کف دست عمه جونت اون وقت ببینم بازم بابایی از این آیکن های خوشکل می فرسته یا نه !!
ستایش جووووووووون هم خوبه یه کم جاشون دورتر شده کمتر می بینیمش . ولی مامانم یادته دختر بلا ! اون عروسکه رو گذاشته جلو چشمش یه لباس خوشکل ژرنسسی هم براش دوخته وقتی من نگاش می کنم میگه دیبا جون هم یکی مث این داره . با هم خریدیمش !! هی روزگااار
آره خیلی از این مطلبت خوشم اومد . شلغم شورباش هم بامزه بود !!
راستی عمه جونت گفتن اگه راست میگین به داداش بی معرفتم بگین دیبا جون و مامان جون دیبا جون رو برداره بیاد ژیشم یه سر به من بزنه ... اهههههم
مرسی آدرس سایت رو گذاشتی حتما میرم سر میزنم
چه برنامه تابستونی خبی ! آفرین ! امیدوارم موفق باشی دختر زرنگ . ایشالله اون کلاس هنری هم بتونی بری و حسابی کیف کنی . ناهار هم نوش جونت
بوووووس
خدافس

اِ اِ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بابا تو توی نظرات من چیز اضافه‌ای نوشتی (اینو دیبا به باباش گفت هان )
چطوز دلت اومد اینکارو بکنی؟! (هنوز با منه)
سلام ندا جونم!
ندا جون این بابام مثل دزدای دریایی قایمکی توی نظرای من چیزای اضافه مینویسه عین آدمهای نینجا از این به بعد قول میدم نظرامو خودم بررسی کنم تا یکدفعه بهم ضدحال نزنه.
باباش: هه هه هه از همین الان معلومه هه هه هه . بررسی!)

ندا جون لطفاً از این به بعد اگه چیزی دیدی که به نظرت من ننوشته بودم (باباش: ) بهم خبر بده تا جلوی بابامو بگیرم (باباش: )
راستی ندا چند وقتیه که میخوام یه مطلب جدید بنویسم ولی این بابام هی فردا و پس فردا میکنه؛ قول میدم فردا دیگه مجبورش کنم برام بیاره توی وبلاگم.
( باباش:
قربونت: دیبای جیگر

ندا چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ق.ظ


الآن سایته رو دیدم که توش عکس داره خیلی بامزه س مرسی زا آدرس
سلام دیبای جیگر خوبی ؟
عزیزم مگه نگفتی از این به بعد خودت مطالبت رو می نویسی تا توی مطالبت دستکاری نکنن نینجاها ؟؟
هه هه طفلک باباش از این که زهر چشم گرفتی ازش نترسید که ؟ راستی اون خاطره جالبت درمورد کالباس خریدن باباش رو هم برا مامانم دیروز تعریف کردم دوتایی از خنده روده بر شده بودیم .
ماشالله باباش خیلی بامزه س . کم نمیاره !!
برای باباش و مامانی جونت سلام برسون
موفق باشی
منتظر مطلب جدیدت هم هستم جیگر خوشکل
بوووووس

ممنونم ندا جون که واسم نظرای قشنگ میدی

بابای من خیلی با مزس (باباش: ) بعضی وقتا هم خیلی بانمکتر از اونی که فکر میکنی میشه (باباش: ) و بعضی وقتام خیلی بابای بی‌نمکی میشه (بابا: ) دیگه چی میشه کرد؟!
(باباش: الکی میگه من خیلیم عالی‌ام: )
خب ندا جون باید برم، فعلا خدانگهدارت!

ندا چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:33 ب.ظ

آره دیبا جونم با تعریف هایی که از باباش کردی به شدت موافقم . البته گاهی بی نمک می شه ( با اجازه ی دیبا جون ) اما کلا دایی خوبیه و فوق العاده س ایشالله خدا ایشون و مامان جونت رو سلامت بداره و شما سه تا رو برا هم نگه داره و کلی خوشبخت و شاد و پولدار باشین ( ما هم همین طوووور )
خوبه اینجوری دلم برات تنگ نمی شه هی با هم حرف می زنیم . موفق باشی عزیزم بازم یه عالمه می بوسمت + از طرف عمه جونت هم ماچت می کنم دختر عسلی !

این پیغام از طرف شما، قابلیت تأیید نخواهد داشت. لطفاً از این پس مراقب باشید که چه میگویید!
عالیجناب سرخپوش وبلاگ

ندا جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:12 ق.ظ

ینی چی چی اون وخت ؟
اینو دیبا نوشته یا باباش ؟
مگه من چی گفتم م م م م ؟؟؟؟

ای وای اِ اِ اِ
اینا چیه نوشتی بابا؟
از طرف من نظر دادی؟ حیف که شام خوردم و نمیتونم جینگولک بازی کنم وگرنه ......................
سلام ندا جون!
از اون وقتی که بابام داره قایمکی نظر واست مینویسه من عصبانی میشم و بعد از شام این شکل مطرحش میکنه
نمیدونم چرا بابام راضی شده اینقدر دخترشو ناراحت کنه؟
خب بعداً میبینمت ندا
من باید برم روی تختم بسینم یه کم گریه کنم

خدافظ

ندا شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ق.ظ

ای جااااااااانم ! نبینم گریه کنی ها !
به جاش بخند ! فکر کن بابات چقدر شیطونه اومده به جای تو نظر گذاشته و منو توبیخ کرده ! هاهاها چقدر خنده دار و بامزه س !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد