CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

بارون


پریشب دلم هوس یه بارون مفصل کرده بود که دلم می‌خواست بباره. خیلی وقت یادش نبودم. یاد زمان کلاس سومم افتادم یه دوست داشتم به نام «آیدا» ؛ دختر خیلی با ادب و نجیبی بود. دلم می‌خواست بدونم کجاست .حالا نمی‌دونم کدوم راهنمایی می‌خواد بره.

خلاصه آیدا بود که خبرِ اومدن یه بارون سیل‌آسا رو بهم داد و با همدیگه به هرکی تونستیم، خبردایم وبه هرکی می‌گفتیم، از تعجب شاخ درمی‌آورد؛ آخه شهر ما توی یه ناحیه خشک و خیلی گرمه و حالا هر چی دعا می‌کنم بارون بیاد، نمی‌آد. به مامانمم می‌گم: مامان تو دلت برای بارون تنگ نشده؟ میگه: چرا؛ دل همه برای بارون تنگ شده.

دیشب وقتی شام می‌خوردم، به پنجره نگاه کردم و واقعیتشو بهتون بگم، دلم برای بارون ضعف کرد. دلم یه بارون می‌خواد. اون وقت خیلی خوشحال میشم. بهترین راه اینه که نقاشی بارون رو بکشیم؛ ضرر نمیکنین.

چند ماه پیش با رنگ روغن، توی مدرسه با خانوم هنر و بچه‌ها نقاشی بارون روکشیدیم. هرکی باید از خلاقیت خودش استفاده می‌کرد. بارون من طلایی‌رنگ بود.

کوچولوهای مهربون! از نظرهایی که می‌دین ممنونم؛ من می‌رم ناهار بخورم؛ زود برمی‌گردم.

وای‌ی‌ی‌ی ... گوشوارم از چفتش دررفت. الان می‌آم. به به نهار (یا به قول بابام: ناهار) هم خوردیم. اوه‌ه‌ه‌ه ... تشنم شد. الان می‌آم. الان ساعت 12 است، هرکی جواب این سوالو بده، برندس.

به نظر شما چند درصد احتمال داره الان بارون بیاد؟

راستی این چند وقت دلم می‌خواد برم شهر بازی؛ نظر شما چیه؟

راستی چند وقتیه پسر خالم «کیهان» رو ندیدم؛ دلم خیلی براش تنگ شده. آخه من خیلی دوستش دارم. کاراش خیلی قشنگه و ما بعضی موقع‌ها مسابقه دو می‌دیم و اون برنده می‌شه؛ البته وقتی من پاهام درد می‌گیره  و میخوام بهش یاد بدم که دعا کنه. وقتی می‌ریم خونه‌شون، باهم بازی می‌کنیم. 



یادی از عزیزی که دیگه کنارم نیست


سلام خوبین؛ خوشین؟

ما همه خوبیم؛ اما ناراحت؛ به خاطر این که چند روز پیش یکی از عزیزامو از دست دادم و یه جورایی حس می‌کنم تقصیر منه؛ چون پدربزرگم تو روز تولد من فوت کردن. ولی بابام میگه این به خاطر دوست داشتنت بوده و حالا پدربزرگ و مادربزرگم برای من تو آسمون جشن می‌گیرن. می‌گم: بابا من دیگه جشن نمی‌گیرم. بابام می‌گه: تازه پدربزرگم بیشتر خوشحال می‌شه و شاید بعد از هفتم یا چهلم تولد بگیرم. بابام می‌گه: بعد ازهفتم؛ ولی من می‌گم بعد از چهلم پدربزرگم خوشحاله؛ چون خیلی از کسایی رو که خیلی وقته ندیده می‌بینه. از همین جا می‌گم: پدربزرگ عزیزم خوشحال باشی، یادش به خیراون سفری که با مامان‌بزرگ و پدربزرگ رفتیم؛ خیلی حال داد. تو مطلب پیشم نوشته بودم که تو بیمارستانه و براش دعا کنین. چند شب پیش پدرم به ما زنگ زد و گفت پدربزرگم فوت کرده.

پدربزرگ خوبم، تو اونقدر مهربون بودی که بودنت سختیِ نبود مامان‌بزرگ رو برای همه کم می‌کرد. من می‌دونم ما دو تا همدیگه رو خیلی دوست داریم. دلم می‌خواد دوباره دستاتو بگیرم. یادش به خیر، شمارش اعداد تو بهم یاد ‌دادی؛ وقتی پایان‌نامه مهد کودکمو ‌دیدی، ‌گفتی: بچم بزرگ شد. روزی که کلاس دوم بودم و یاد گرفتم ساعتو بخونم؛ گفتم: ساعت 12 است،  گفتی: ماشالاه! روز قبلِ امتحان نمونه استرسمو تو کم کردی؛ آخرم نشد نتیجشو ببینی. دوست دارم دوباره تو رو ببینم، خب ولی حالا با اینکه ما رو نمی‌بینی کسای دیگه رو می‌بینی پس سلام منم به مامان‌بزرگم برسون. دوست داشتم وقتی می‌رم کلاس زبان تو باشی، اما تو نیستی. هر روز می‌گفتی آخه چرا هوا این همه گرمه. وقتی می‌خوام بدونم الآن کجایی باباخلیلی؛ نگرانت نیستم، چون می‌دونم تنها نیستی. دوست داشتم وقتی راهنمایی می‌رم تو باشی. امیدوارم صدای قلب من که میگه دوستت دا رم رو بشنوی. دیگه خونه‌تون رنگ امید نداره؛ عکس‌ها رو نگاه می‌کنم و می‌بینمت و می‌گم چرا رفتی؟!

زندگی زود می‌گذره اما من به همه قول می‌دم از زندگی استفاده کنم؛ اما چیز های زیادی از زندگی هست که باید بفهمم. قول می‌دم تو مسیر زندگی اول باشم. ماشینت همون جا منتظرت می‌مونه. من همیشه «گلناز» (عروسکی که بهم دادی) رو نگه می‌دارم. خاطراتت همیشه با منه. فراموش کردم یه چیزی بگم؛ من هنوز یه مامان‌بزرگ و بابابزرگ دیگه دارم با تمام وجود دوستشون دارم. آخه بابام گفته آدم باید قدر اونایی که هستن رو تا هستن، بدونه نه فقط بعد مرگشون.

ببخشی که ان جمله‌هام خیلی خراب نوشتم، آخه اشکام همینطور داره می‌ریزه.


پارک



سلام به نوگلای باغ زندگی !

شما از پارک خوشتون می‌آد؟ من که خیلی از پارک خوشم می‌آد. فکر می‌کنم تا به حال یک میلیون تا پارک رفتم. وقتی می‌رسم پارک، اول سوار الاکلنگ می‌شم. وایییییییییییی

، نمی‌دونین چه حالی داره. یه نفر سمت چپ می‌نشینه و یه نفر سمت راست. یکی می‌ره بالا و یکی می‌ره پایین. خیلی جالبه؛ مث پرواز می‌مونه.

بعدش می‌رم سوار تاب می‌شم. توی تاب ببیشتر از الاکلنگ به من خوش می‌گذره. پاهامو صاف می‌کنم و دقیقاى مثل پرواز می‌مونه. اگه شانسمم بگیره، توی یه پارک ممکنه یه دونه چرخ و فلک کوچولو هم پیدا بشه. اگه اینجور باشه، من اول وسار اون می‌شم.

من وسیلة مورد علاقه‌ام همون تابه؛ چون توی تاب احساس آرامش پیدا می‌کنم. یه نکته: هیچ‌وقت تنهایی نباید رفت پارک؛ چون تنهایی اصلا بهتون کیف نمی‌ده. به نظر من بهتره با دوستا یا خونواده‌تون برین.

بچه که بودم یه روز رفته بودیم پارک یه بچه نرده های تاب رو نگرفته بود وبا سر خورد زمین  پس هیچ وقت نرده هارو ول نکنید

دوستان من نظر یادتون نره وخواهش میکنم برای بابا خلیلی که تو بیما رستانه دعا کنین  

تابستون



خورشید داغ دوباره اومد. البته یادم رفت بگم سلام؛ پس سلام!

از دست این گرما؛ هر روز بیشتر و بیشتر میشه. با این گرمام کسی حوصلة فکر کردن نداره. می‌تونم برم پشت کامپیوترم بشینم و کلی بازی کنم اما چون پنجره، کنار کامپیوترمه، از گرما جوجه‌سوخاری می‌شم. آخه یه وقتایی یهو یه باد خیلی گرم از پنجره می‌زنه داخل و لپای آدم گورجه فرنگی می‌شه که مامانم به شوخی می‌گه: لبوی مامان، چطوری؟! اگه بابامم ظهرا بیرون نباشه، یه چیزی حتما حتما بهم می‌گه.

گاهی هوس می‌کنم از پشت کامپیوتر بیام کنار و برم روی تختم دراز بکشم و پرده‌ها رو کنار بزنم و واسه خودم با ابرا شکل  دربیارم؛ اما بعضی وقتا پرنده‌ها مزاحم آدم می‌شن و تخیلات آدمو به هم می‌ریزن.

بعضی وقتام مامانم یه جوری نگام میکنه، می‌گه: اگه پرنده‌ها مزاحمت می‌شن، تلویزیون و ماهواره کلی برنامه داره، برو بشین نیگاه کن! خودمم از گرمای خورشید کلافه می‌شم و می‌رم بیبی‌تی وی نگاه می‌کنم.

بابام می‌گه: مگه تو آخه بیبی هستی دختر که این جوجه بازیا رو نیگا می‌کنی؟

دیگه چی بگم براتون از تابستون که یه خوبیایی هم داره. درخت توی حیاطمون میوه‌هاش داره کم کم می‌رسه و تولد منم داره کم‌کم می‌رسه. به هیچکی چیزی نگفتم تا ببینم کسی تولدمو یادش هست یا نه؛ اما انگار نه، هیچکی حتی حرفشم نمی‌زنه. یه هفته دیگه یعنی 15 تیر تولدمه.

باغچة خونه‌مونم حسابی سبز شده که البته نه؛ داره زرد میشه.

واااااااااااااااااای!

دیگه حال نوشتن ندارم. نوشتن با یه انگشت کوچولو، اونم توی این گرما، واقعاً عذابه.

دوستای خوبم از نظراتتون ممنونم!

راستی، عید مبعث بر همه‌تون مبارک باشه!

بای





آخرین اطلاعیه مهم دیبا جون


چند تا از عکسای خوشگلمو دارم می‌ذارم توی وبلاگم، توی صفحات ثابتش.

هر کی خواست ببینه، بفرمایید!