سلام بچه ها من اومدن خاطرات دیروزم رو بنویسم
من دیروز با مامانمرفتیم خونه ی مامانبزرگم وقتی خواست بره به من گفت دیبا اگه میخوای اینجا بمون منم گفتمباشه چون قرار بودکیهانپسر خالمبیاد خلاصه وقتی اومد با هم بازی کردیم
اول ماشین بازی بعد هم بدو بدووبعد بادبادک ولی موقع ناهار هی اذیتم میکردبعد از ناهاربه مامانم زنگزدم واون ترسید بدش پسر خوبی شد بعد کلی با هم بادبادک بازی کردیم بعدش اونارفتن مسجد ومامانم اومد دنبالم وبا خاله ی دیگم رفتیم پیاده روی
بعد از پیاده روی وخرید اومدیم خونه ی مامانبزرگم واژانس گرفتیم ورفتیم اینم از خاطره ی دیروز من
چه مسقره بود خوب که چی مثلا من رفتم پارک بازی کردم....پس بگو وقتی زنگ زدم مامانت گفت خونهی مادر بزرگتی...
عزیزم وبلاگ یعنی خاطره های روزانه خنگ