CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

داستانم

http://upload.tehran98.com/img1/d8aj53ywmgi9s8a53sm.png

این شخصیتش ادامه برین

سلام سوفی هستم.18 سالمه.یه پرنسسم.خیلی هم خوشحالم.راستش زندگی من فراز و نشیب های زیادی داشت که دوست دارم براتون تعریف کنم:

18 جولای 1995:

یکی از روز های گرم تابستان بود.پدر و مادرم پس از 5 سال بالاخره صاحب یه فرزند شدن.اون من بودم.یه دختر با موهای طلایی و پوستی نرم و لطیف.پدر و مادرم از این بابت خیلی خوشحال شدن و تصمیم گرفتن که روی بازوی من علامتی بزارن که معلوم بشه من فرزند اونام.بعد از یک هفته از تولدم روی بازوم یه علامت تاج گذاشتن.(یه جور مثل خالکوبی ولی کمرنگ.تو شاهزاده و گدا هم روی بازوی پرنسس یدونه هست)بعداز یک سال جنگ بین کشور ما و کشور همسایه رخ داد.اونا به ما حمله کرده بودن.پدرم به مادرم دستور داد که از اینجا بریم.مادرم اولش قبول نکرد ولی بعدا پدرم راضیش کرد و بعد با کالسکه از قصر خارج شدیم.یکی دو روز گذشت.شب روز دوم همه خواب بودن که یه چوپان از دور متوجه ما میشه.وارد چادر ما میشه و منو میبینه و چون دیگه خیلی پیر شده بود منو میگیره تا به عنوان خدمتکار ازم استفاده کنه.

سالها میگذره.من 7 سالم شده ولی چوپان و همسرش از من به عنوان یه خدمتکار استفاده میکنن.با اینکه من به اونا پدر و مادر میگم ولی هیچ رحمی به من ندارن.شب و روز ازم کار میکشن.غذام یه تکه نون وبعضی موقع ها که خوب کار میکم بهم نوشابه میدن خالی خشکه.یه لباس درستو حسابی ندارم.پر از وصله ـــس حتی لباس خوبم یه لباس قرمزه که خیلی زشته.دیگه واقعا از این وضع خسته شدم و تنها راهی که تو ذهنم بود فرار بود.بالاخره نقشه ی فرارو کشیدم.فردا صبح زود پدرم(چوپان)از خونه بیرون رفت.تا نزدیکای ظهر خونه رو جارو کردم

http://upload.tehran98.com/img1/d8aj53ywmgi9s8a53sm.png

بالاخره ظهر که شد غذای همیشگیم یعنی یه تیکه نون رو خوردم.بعد از اون مادرم(زن چوپان)خوابید.اون موقع بهترین فرصت بود.وسایلامو جمع کردم و آروم از خونه زدم بیرون.تا میتونستم دویدم.همینجور که داشتم میدویدم به یه مرد خوردم.وای نه خودش بود.پدرم.تا منو دید صورتش از عصبانیت قرمز شد.صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت:حالا فرار میکنی؟؟؟و بعددستمو محکم گرفت و کشون کشون به خونه برد.درو محکم با لگد باز کرد.مادرم با ترس از خواب بیدار شد.پدرم داد زد:چطور اجازه دادی که از خونه فرار کنه؟؟؟مادرم گفت:من خواب بودم خودش فرار کرده.پدرم گفت:خیلی خب.حالا بگیرش.تا دو روز هم بهش غذا نده.بزار از گرسنگی بمیره

من:نه خواهش میکنم پدر.قول میدم دیگه فرار نکنم

پدرم:ساکت!!!باید تنبیه بشی.به خاطر این کارت تا دو روز از اتاقت بیرون نمیای.بهت غذا هم نمیدیم

من(با گریه):نه خواهش میکنم.

پدرم:نه!!!!!خانوم اینو ببر به اتاقش و قفل کن

مادرم هم از دستم کشید و منو برد به اتاقم.منو پرت کرد داخل اتاق و داد زد:اینم تنبیهت دختره ی پررو.تا دوروز اینجا بمون تا دیگه از این غلطا نکنی و بعد درو محکم بست و قفل کرد.خیلی آروم داشتم گریه میکردم.نمیدونستم چیکار کنم.بازوم درد مکرد.جایی که پدرم محکم گرفته بود و کشون کشون به خونه آورده بود.محکم بازومو گرفتم.بعد یه مدت یکم بهتر شدم.نگاهی به بازوم انداختم.قرمز شده بود.یه لحظه چشمم به علامتی که روی بازوم بود افتاد.شکل یه تاج بود و پایینش نوشته بود سوفی.نه یعنی اسم من سوفی بود؟؟؟ولی پدرو مادرم همیشه بهم لارا میگفتن.چرا اصلا در مورد این باهام صحبت نکردن؟؟؟؟ 



نظرات 3 + ارسال نظر
ندا سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:26 ب.ظ

وای چقد بدجنسن این چوپونه و زنش
الهی به زمین گرم بخورن الهی بمیرن و جز جیگر بزنن که با پرنسس سوفی خوشکل ما از این بدرفتاریا نکنن
یه ونکتۀ جالب : همیشه چوپونا آدمای خوب و مهربونی ن و توی داستانا ناجی آدمای خوب و اصلی ن ولی اینجا برعکس شده . این خیلی خوبه توی داستانت دیبا جون که سعی کردی متفاوت باشه
امیدوارم سوفی قصۀ مازود موفق بشه به قلمروش و پیش پدر مادرش برگرده
عکس داستان هم خیلی قشنگه :)

مرسی عزیزم ادامش رو میذارم

مریم چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:01 ب.ظ http://www.sooskesiah.blogsky.com

سلام دیبا جونم
تمت خیلی زیباست...
بقیه داستانتو بعدا میذاری دیگه؟! جالب بود دوست دارم ادامه شو بخونم
آپم خوشحال میشم بیایی پیشم

ممنونم حتما میام

غریبه بیش نیستم. جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.narges0079.blogfa.com

سلام دیبا میدونم دیگه سرت شلوغه تموم عشقت شده سحر.خیلی دوست دارم دیبا امتحانات شروع بشه میام میبینمت چون دیگه کاسه صبرم تموم شده...
دیبا داستانش خیلی قشنگ بود.عشقم دوستت دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد