CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

متاسفم

سلام بچه ها فکر کنم بعد از قسمت اول دیگه زیادی لوسش کردم پس از قسمت اول دوباره شروع میکنیم

نآمه هآی پرَنسِس سوفی2


چرا در این مورد اصلا باهام صحبت نکرده بودن؟؟؟؟ وللش.دو روز و دوشب خیلی سخت گذشت.من که از قبل ضعیف بودم دیگه از قبلم ضعیف تر شدم.بالاخره صبح روز سوم نامادریم با دادو بیداد وارد اتاق شد و بیدارم کرد.واقعا صداش منو آزار میداد.به زور بلند شدم.یه جارو دستم داد.گفتم:من گشنمه

-اگه گشنته باید کار کنی تا بهت غذا بدیم

-ولی من اصلا حال ندارم

-همینه که گفتم

به ناچار قبول کردم و جارو رو گرفتم و رفتم تا تمیز کنم.تا ظهر تمیز کردم.بالاخره سهم خودمو گرفتم و رفتم یه گوشه نشستم و خوردم.دوباره تا عصر خونه رو جارو کردم.تقریباً دیگه داشت شب میشد.میدونم که یه احمقم ولی دوباره تصمیم گرفتم فرار کنم ولی ای کاش فرار نمیکردم.دوباره مثل قبل همون نقشه رو کشیدم و الفرار.ولی مثل دفعه قبل پدرم منو پیدا کرد ولی این بار تنبیهم خیلی بیشتر از قبل شد.پدرم از دستم گرفت و وارد خونه کرد.بعد هم هُلَم داد و من یه گوشه پرت شدم.نفسم بند اومده بود.نمیتونستم حتی یه کلمه حرف بزنم.به مادرم گفت:برو اون شلاق منو بیار.تا اینو گفت دیگه جونم به لبم رسیده بود.مادرم بعد یه مدت شلاق رو آورد و به پدرم داد.پدرم یه چند بار اونو تو هوا چرخوند و شــــــــآرپ.شلاق محکم به بدنم خورد.از درد جیغ بلندی کشیدم و گریه کردم.و دوباره شـــــــــارپ.یکی دیگه.بدنم درد میکرد.چند باردیگه هم محکم زد و بالاخره تموم شد.بدنم کاملا درد میگرفت.نمیتونستم بلند شم ولی مادرم دعوام کرد و مجبور شدم بلند شم و دوباره خونه رو جارو کردم.دو سه روز گذشت ولی هنوز جای شلاق ها روی بدنم مونده بود.بعد از مدتی کم کم از بین رفتن.یک هفته گذشت.یه روز که نزدیک ظهر بود و مشغول کار بودم.در زدن.فکر نمیکردم که پدرم باشه چون اون همیشه نزدیک غروب میومد.به مادرم نگاه کردم و اون اشاره کرد که برم درو باز کنم.درو باز کردم.یه مردی بود با لباس شکاری.یه کلاه و یه تفنگ هم دستش بود.بهم گفت:اجازه هست بیام داخل؟؟لحنش خیلی مهربون بود.

-امممم.نمیدونم.یه لحظه وایسید از مامانم بپرسم.

رفتم پرسیدم.مامانم خودش دم در اومد و گفت:میشه بگید که چیکار دارید؟؟؟

شکارچی:راهمو گم کردم.چند روزه که هیچی نخوردم اگه میشه یکم غذا بدید.اگه اجازه بدید که امشب اینجا بمونم که خیلی ممنونتون میشم.

مامانم:خیلی خب باشه.بیاید داخل.

شکارچی وارد خونه شد و رفت روی صندلی نشست و منم مشغول جارو کردن خونه شدم.بعد از مدتی که غذا پخته شد مامانم هم رو به روی شکارچی روی صندلی نشست و غذا رو روی میز گذاشت.برای شکارچی غذا رو ریخت و یه تکه نون خشک هم به من داد.منم بی سرو صدا رفتم یه گوشه نشستم و مشغول خوردن شدم.شکارچی نگاهی به من کرد  و رو به مادرم گفت:این دختر، کیه؟؟

-اوه اون دختر منه.

شکارچی:پس چرا بهش غذا نمیدید؟؟

مادرم ساکت موند و چیزی نگفت.شکارچی از جاش بلند شد و و به سمت من اومد.دستشو به طرفم دراز کرد.دستشو گرفتم.منو آورد و پیش خودش نشوند.مادرم داشت از حسادت میترکید(حقشه)بعد هم یه بشقاب دیگه گرفت و از غذا برای منم ریخت و گفت:بخور

با تعجب نگاهش کردم و بعد نگاهی به مادرم انداختم.داشت منو چپ چپ نگاه میکرد گفتم:نه...من نمیتونم بخورم

-چرا؟؟

-نه میل ندارم

شکارچی:ولی تو خیلی ضعیفی بیا بخور.اشکال نداره

قبول کردم و غذا رو خوردم.برای اولین بار احساس کردم که سیر شدم.از شکارچی تشکر کردم.یهو شکارچی چشمش به بازوم خورد.راستش آستین لباسم پاره بود و علامت تاج دیده میشد.شکارچی نگاهی بهش انداخت و گفت:این چیه؟؟

گفتم:نمیدونم.از بچگی روی دستم هست.

شکارچی:تو اسمت چیه؟؟

من:من اسمم لاراست

شکارچی:ولی اینجا نوشته سوفی

من:میدونم ولی منو به اسم لارا صدا میزنن.

شکارچی:بسیار خب باشه

شکارچی تا شب موند.شب که بابام اومد از مادرم پرسید که این کیه و مامانم همه چیو براش توضیح داد.پدرم قبول کرد و شکارچی اون شب پیش من تو اتاقم روی زمین خوابید.
--------------
ببَخشید اگه کآراکتَر نَدآشت
 

نظرات 5 + ارسال نظر
شکوفه پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ق.ظ http://sisi125.blogsky.com

سلام وبلاگ زیبایی داری اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن دوست عزیز

http://talai.blogsky.com
http://sisi125.blogsky.com

سارا پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:19 ب.ظ

سلام دیبا جون
منتظر صفحات بعدی هستم عزیزم...

ندا پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:31 ب.ظ

آخی از دست این ننه بابای الکی سوفی . خیلی بدجنسن
حالا خوبه شکارچیه اومد و باعث شد مادره تو رودرواسی بمونه و سوفی بیچاره کمی غذا بخوره
اونجایی که توی نامه ،سوفی توی پرانتز نوشته بود حقشه ؛ خیلی خندیدم :))
راستی بابالنگ دراز امروز رو دیدی ؟ همون که جودی قرار بود با دوستاش بره ویلای جیمی ولی باباهه نامه نوشت و گفت حق نداری ، باید بری جای قبلی !!
اون سال که اولین بار این قسمتو دیدم خیلی عصبانی شدم و از باباش بدم اومد . طفلک جودی خیلی تو ذوقش خورد

سلام ندا جوووووووووووووووون
خوفی مرسی ممنون نمیدونی چقدر خوشیدم
اره منم از باباشبدم اومد ولی فکر کنم قسمت بعدیش بره اونجا و اقای پندلتون هم بیاد وااااااااااااای دیگه خیلی باحال میشه

ندا یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:03 ب.ظ

سلام عزیزم آره مرسی خوفم . تعطیلات تابستون خوش می گذره ؟؟
آره دقیقا همون میشه !
اون وقت تازه معلوم میشه چرا بابا نمی خواس جودی جای دیگه ای بره ... هه هه بابای شیطون !

اخ جوووووووووووون دیگه نمیتونم صبر کنم بیاید حتما ببینم

m سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:11 ب.ظ http://-

وای چه وبلاگ ناسی عالیه...دوست دارم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد