CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

علم


خب، سلام !

دوباره دیبای شاد و شنگول اومد.

امتحان نمونه‌مو دادم. تقریباً یه ساعت و نیمی طول کشید؛ نود تا سؤال بود خب. ولی فکر می‌کنم خوب بشم. سعی می‌کنم تمام تلاشمو برای رسیدن به قله موفقیت بکنم. اما این وسط، جای شعر کمه یه شعر دیگه از دیبای شاعر بخونین:

 

کودکی را به مدرسه نفرستادند

چرا علم و دانش

                برای بعضی‌ها ممکن نیست

آیا شما به این فکر افتاده‌اید

 که این کودک بیچاره چه می‌کشد

                               در جهان هستی؟

دریای علم موج می‌زد؛

کودک می‌خواست بتازد؛

اما قایقی نداشت.

آسمان دانش

               ابرهایش پر می‌زنند

اما کوک بدون بال

                   نمی‌توانست پرواز کند

پس شما

که هم قایق دارید

                   و هم بال،

بتازید!

که دریا و آسمان چشم‌انتظار است.

 

از این شعر خوشتون اومد؟

واسم نظر بدین، تا مطمئن شم که یه شاعر واقعیم. البته بابام که این نوشته‌هامو برام ویرایش می‌کنه، همش می‌گه: بچه این چرندیات چیه می‌نویسی؛ یه کم وسواس داشته باش! ولی راستش من فکر می‌کنم که به قول همون باباآقا، شعر واقعی نباید دستکاری شه. البته بازم فکر می‌کنم زیادم اشتباه نمی‌کنه بابام.

 

 

 

خب دیگه، فعلاً !

ای کاش



امروز کارنامه‌مو دادن: معدلم شده 73/19 خیلی غصه خوردم چون به بابام قول داده بودم 20 باشه.

ای خدا! چرا اینهمه آدما باید غصه بخورن؟ چرا نتونستم به آرزوم که شاد کردن دل مامان خوبم و بابای خوشگلم که این روزا یه غم توی چشماش داره، برسم؟!

آخه من که همة تلاشمو کردم، البته شاگرد اول شدم، ولی نه با معدل 20  !!!!




دلم غصه داره. فردا هم امتحان نمونه دارم؛ هر کی این درددل رو می‌خونه، واسم دعا کنه ترو خدا!


رسم زمونه


سلامی دوباره به دوستای گلم!

 

یه خاطره دیگه:

آه روزگار، چرا این‌همه با مردم دنیا بد هستی؟!

از سر این اتفاقات که بگذریم، می‌رسیم به یه اتفاق تلخ و بی‌مزه.

یادش به خیر! اون روزا با هم بودیم؛ با هم می خندیدیم؛ با هم بازی می‌کردیم، درس می‌خوندیم، تولد می‌گرفتیم.

همه چی از یه جریان ساده شروع شد: بهترین معلمم رو که سال پیش هم باهاش بودیم، یه‌باره از آموزش و پرورش اخراج کردن. هیچ دلیلی هم نگفتن واسه این کارشون.

چه گریه‌ها کردیم روزی که اومده بود واسه خداحافظی!

پدر و مادرامون خیلی تلاش کردن و این وسط، یکی دو هفته‌ای شاگردای کلاس پنجم، علاف بودن و بی‌معلم. یعنی بی‌معلم هم نبودیم، ولی وای که چه خانم زشت و بداخلاقی فرستاده بودن جای «خاطره» جونمون که اونهمه توی سال پیش باهاش راحت بودیم.

خلاصه، مدرسه زیر بار نرفت و مامانم به بابام اصرار کرد که باید مدرسه منو عوض کنن. بابام می‌گفت ممکنه بهم لطمه وارد بشه، اما مامانم بازم اصرار می‌کرد.

اینجوری بود که یه روز صبح ‌شنبه، مادرم پرونده‌مو از مدرسه قبلیم گرفت، ازدوستام جدا شدم و به یک مدرسه جدید رفتم.

خدایا چه روزهای سیاهی بود: جدایی از «خاطره» جون، از همکلاسی‌های قدیمی که کلی توی این چهار سال با هم رفیق شده بودیم. مدرسه تازه. سخت‌گیری‌های معلم جدید و من که کاملاً با روش درس‌دادنش ناآشنا بودم و یه‌باره نمره‌هام اومده بود پایین؛ خیلی پایین. همکلاس‌هایی که اصلاً نمی‌شناختمشون.

اما خانم «صالحی» انگار حواسش کامل به من بود: کم‌کم منو آورد توی جمع، اشتباه‌های کوچکمو به روم نیاورد، یادم داد که سخت‌کوش باشم و بر مشکلاتم غلبه کنم.

کم‌کم به مدرسه، دوستای تازه، معلم خوب جدیدم و همة چیزای تازه عادت کردم و این آخر سالی دوباره درسم هم خوب شد و فکر کنم امسل حتی شاگرد اول هم شده باشم.

اما این وسط، فقط یه غم واسه همیشه روی دلم موند که فقط به بابام گاه گاهی گفتم و بس. غم دوری از دو تا دوستای خوبم: «فاطمه» و «یگانه»  که از دوره مهد با هم اومده بودیم بالا؛ همیشه با هم بودیم و همیشه با هم همدل بودیم. گر چه می‌دونم که اونا اینقدری که من به فکرشون هستم، زیاد از دوری من غصه نخوردن، اما بالاخره رفاقتی داشتیم که آخرش ...

امسل، 15 تیر تولدمه و خیلی دوست دارم دعوتشون کنم بیان خونه‌مون. اما می‌دونم که با این یه سال جدایی، دیگه خیلی چیزا مثل قبلش نیست.با این حال، من همیشه دوستشون دارم و دلم براشون تنگ می‌شه.

 

عجب رسمیه رسم زمونه
عجب رسمیه رسم زمونه 
قصه‌ برگ و باد خزونه 
میرن آدما از اونا فقط خاطره‌هاشون به جا می مونه
کجاس اون کوچه ؟
چی شد اون خونه ؟
آدماش کجان ؟
خدا می دونه ...
بوته ی یاس بابا جون هنوز
گوشه ی باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفت تا خونه
خودش کجاهاس ؟
خدا می دونه ...
می رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشه ی طاقچه توی ایوونه
خودش کجاهاس ؟ خدا می دونه
خودش کجاهاس ؟ خدا می دونه
می رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ماها بعدا چی یادگاری می خواد بمونه ؟ خدا می دونه
می رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
می رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه



برای دانلود این آهنگ قشنگ، روی این آدرس کلیک کنین

 

http://www.mediafire.com/?e66c5r7stus752c

من و امیرعلی


 

 

هی یادش به خیر!

هیچکس نمی‌دونه چقده دلم برات تنگ شده. یادت می‌آد چه بازیایی با هم می‌کردیم. تو همیشه جای «دیبا» به من می‌گفتی: «دیدا».

هیچوقت خاطرة اون شبی که توی ماشین، من هِی نق‌نق ‌کردم که بابام ببردم شهر بازی، تا آخرش بابام سرم تشر رفت، یادم نمی‌ره؛ هیچوقت یادم نمی‌ره که وقتی دیدی دخترعموت داره گریه می‌کنه، سرمو گرفتی توی بغل کوچولوت و گفتی: « دیدا، گِگِه نتون، گِگِه نتوون»

وای «امیرعلی» چرا سرنوشت اینجور بازی‌هایی سر آدم درمی‌آره؟ کی باورش می‌شد که من و تو که تقریباً هر شب پیش هم بودیم و شده بودیم یه خواهر و برادر کامل، یهویی اینطور از هم دور و جدا بمونیم؟!



دلم حسرت یه بازی دیگه با تو رو داره. آیا ممکنه دلداریای بابام درست باشه و یه روز باز همو ببینیم؟ تا با هم بریم پارک؛ بریم «شُرشُره بازی» کنیم؟ آیا دوباره صدای خنده‌هاتو می‌شنوم و اون لبخند قشنگتو می‌بینم؟ دوباره اون چشمای همیشه مهربونتو می‌بینم؟


یکی به دادم برسه


ترو خدا یکی به دادم برسه!

دو روزه وبلاگمو هی نگاه میکنم و نظر ندارم.

ترو خدا نظر بدین تا این دخترک ناز و ملوس و خوشگل و جیگر نمیره از بی‌نظری؛ یا خدای نکرده استعدادش کور نشه و ذوقش نسوزه آخه!

خدا انشالاه در همین دنیا و توی همین وبلگها عوضتون بده!