CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

اطلاعیه مهم


اطلاعیة دیبا جون:


چند تا از شماها به من خبر داده بودین قسمت نظرات وبلاگم خرابه.

کلی بیچارگی کشیدم تا درستش کنم، حالا ببینین هنوز خرابه یا نه انشالله درست شده؟!


یه شعر ناز از خودم

 

یه سلام گرم دیگه به قلبای پر مِهر شما !

 

یه سؤال: شما خودتون شعر می‌گین؟

من که خیلی شعر می‌گم و بهترین کارامو امروز براتون اینجا می‌نویسم.

نقال گفت:

 

«این داستان، واقعیت زیادی دارد:

پیرمردی تنها

در اوج شکستگی

غم‌هایش را فراموش کرد؛

چون دلش را باز کرد و به خدا اعتماد سپرد.

و از آن به بعد

زندگی‌اش باز به او لبخند زد.»

 

خب، چطور بود؟

این شعرو وقتی گفتم که چهار سالم بود. داشتم یه کتاب نگاه می‌کردم (چون هنوز سواد نداشتم و به قول بابا «بی‌سواد» بودم، کتابا رو می‌دادم بابا و مامانم برام بخونن.)

به این کتاب خاص خیلی علاقمند بودم. اسمش بود: «دوزخ تنهایی»

بهترین کتابی بود که تا اون موقع خونده بودم (یعنی در اصل، برام خونده بودن) وقتی بزرگتر شدم، تونستم خودمم این کتاب رو بخونم. بعدها تصمیم گرفتم یه شعر در موردش بگم؛ و این شعر همون شعره.

حالا هر وقت به عکسای کتابم نگاه می‌کنم، یاد بچگی‌هام می‌افتم.

آیا شماهام یاد بچگیاتون هستین؟

واسم نظر بدین!

 


بای!

پنج وارونه

«پنجِ وارونه چه معنا دارد؟»

         ـ خواهر کوچکم از من پرسید ـ

من به او خندیدم

کمی آزرده و حیرت‌زده گفت:

«روی دیوار و درختان دیدم!»

باز هم خندیدم

گفت: «دیروز خودِ من دیدم

پسرِ همسایه

پنجِ وارونه به مینو می‌داد!»

آنقدر خنده بَرَم داشت

                    که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدم

با خود گفتم:

«بعدها وقتی غم،

سقف کوتاه دلت را خم کرد،

بی گمان می‌فهمی

پنجِ وارونه چه معنا دارد!»

 


حالا خودمونیم، بابام که وقتی پرسیدم خندید؛

ولی جدی پنجِ وارونه چی هست؟!

پیغام رسون



سلامی دوباره به دوستای دستة گلم!

امروز مثل بعضی وقتای دیگه، شده بودم پستچی بابا خان و مامان خانم.

یعنی راستش مامان و بابام از پرویروزا با همدیگه قهر کردن. و خودتونم می‌دونین که اینجور قهرها نه هیچ‌وقت دووم داره و نه اصلاً معلوم می‌شه از کجا و چرا یهویی شروع می‌شه.

خلاصه، مثل همیشه توی اینجور وقتا بابا و مامانم با هم رو در رو صحبت نمی‌کنن و هِی من بیچاره رو صدا می‌کنن و حرفایی رو که می‌خواستن به هم بگن، به من می‌گن تا من به اون یکی منتقل کنم. جالبیش اینجاست که یه جوریم صداشونو وقتی داره حرفاشونو به من می‌گن، بلند می‌کنن تا اون یکی صحبتاشونو بشنوه، بعدش می‌گن: :حالا برو بهش بگو!» بعد وقتی می‌رم پیش اون یکی که پیغاممو بدم، اونم با صدای بلند جوابشو به من می‌ده و باز می‌گه: «برو اینو بهش بگو!» خداوکیلی مسخره نیست؟ دو تا آدم گنده و بالغ که اسم خودشونو گذاشتن پدر و مادر، اداهای بچه‌ها رو دربیارن؟ بگذریم که بابام می‌گه: «این چینگ چینگ کردنا (یعنی همین دعواهای الکی) نمک زندگیه؛ آخه کسی فکر نمی‌کنه ممکنه بعضی روزا زندگی ما بچه‌های بیچاره یه خورده شور شه؟!

هیچی دیگه. امروزم هِی این پیغام داد و هِی اون؛ تا این که یهویی حوصلم سررفت. سر بابام داد زدم که: « خب چرا نمی‌ری خودت بهش نمی‌گی؟!»

بابامم اول یه خورده شوکه شد ولی بعد بغلم کرد و گفت: «راست می‌گی، حرف حساب جواب نداره.»

بعد فهمیدم خیلی دلش می‌خواد دعوا رو تموم کنه؛ یعنی هر دوتاییشون می‌خوان که تمومش کنن؛ ولی به قول بابابزرگم از «خر شیطون» پایین نمی‌آن. دیگه همینه: یه چند روزی نمک توی نمکدون زندگی مثل اینکه لازمه گاهی.

امیدوارم کسی دعواهای سخت‌ترشو نبینه!

فعلا بای!

 

 

بازم سلام

بازم سلام!

دوباره اومد. راستش خیلی شوق دارم از وقتی بابام این وبلاگو واسم ساخته، یعنی همین یه ساعتی پیش.

می‌خواستم یه چیزی بهتون بگم:

می‌گن: زندگی دو روزه؛ روز اول انتظار و روز دوم، حسرت.

من الان توی روز انتظارم؛ یعنی همون روز اول. شما توی کدومشین؟

امیدوارم همیشه توی انتظار باشین اما به امیداتون برسین و خدای نکرده به حسرت نرسین!

بازم دوباره خدانگهدارتون!

وای خدا......چقده خوشحالم که منم واسه خودم وبلاگ‌دا شدم....یوهو!

نظر......ترو خدا نظر یادتو نره!