CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

قالب جدید وبلاگم



سلام دوستای خوبم!

خوش اومدین، صفا آوردین، به قول بابام: بنده نوازی کردین:



سلام به همه اونایی که هی برام نظر مینویسن و خجالتم میدن؛ البته خوشحالمم میکنن.

خب، با قالب جدید وبلاگم حال میکنین؟

چی؟ نمیشنوم... خوشتون اومده؟ خب اینو به این باباآقا بگین که هی داره نق میزنه که قالبت بیحاله و از این حرفا...... هه.... واقعاً که بابا خان!



خب فعلا خدافظ

ماه رمضان

ها من باید ماه رمضان ماه مبارک رمضان امد

ماهی که توش مریضی ها کم میشه

نباید اخم کنی چون خدا ناراحت میشه ماهی که  توش بزرگتر میشی  از لحاظ اخلاقی میگم

ماهی که توش مدرسه ها بستس اما انگا ر تویه مدرسه بزرگ تری

ماهی که توش پیرنمیشی فقط بزرگ میشی تازه اگرم پیر بشی بازم بزرگتر میشی بچه بودیم میگفتن شمابچه ستین نمیخواد روزه بگیرین

اما حالا بزرگ شدیم وشارژ شدیم میتونیم خیلی ازکارهای دیگه روانجام بدیم  میتونیم روزه هم کنترل کنیم امابزرگ ترها بازهم میگن نه امسال زوده سال بعدی بگیر ووقتی غذاجلومون میذارن ومانمیخوریم میگن غذاتو بخور امسال زوده سال بعد که بزرگ ترشدی روزه بگیر 

دوست دارم یه بار روزه بگیرم  حالا جنگ بین روزه گرفتن ونگرفتنه  2و3ساعتی که غذانمیخورم  دلم به قار وقور میفته چه برسه به اینکه اندازه یه هیولا غذا نخورم الکی به مامان وبابا هم بگم که گشنم نیست که اونا میفهمن

 ازشوخی گذشته  اعصابم خرد میشه  بعضی موقع ها هم میشینم وفکر میکنم میرم توچرت  نمیدونم چی کار کنم  روز وشب زودمیگذرن ومن دست رودست گذاشتم ودلم برای باباخلیلیم خیلی تنگ شده چون همیشه  همین موقع ها اماده  روزه بود دلم برات تنگ شده  مخم داره سوت میکشه  بابا خلیلی  123نمیدونم چرا ولی امشب دلم میخواد تا 3 بشمرم اسمون امشب تاریک تاریکه  123 راستی بچه ها چند شب پیش رفتیم شهر بازی وکلی خوش گذشت  اما وسط خنده هام وقتی چشمم به بابام میافتاد که نشسته و فقط داره هی سیگارمیکشه ناراحت میشدم

اه اسمون چه قدرتوگرفته ای  زمین زیر پامم سفته نمیشه ازدست اسمون فرار کرد انگار اسمون تویه ساک جا میگیره  میزشیشه ای ونه انگار همهی خونه رونشون  میده  خونه هم توساک جامیشه وهنوز جا باقی میمونه  خیلی خوب فرض کنین  این ساک چند کیلو باشه  خیلی خوب بچه برم یه خواب راحت بکنم    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                      دوستتون دارم

خداحافظ

 

حیوانات



سلام دوستای گلم!

به نظر شما حیوانات هم عشق و محبت رو درک می‌کنن؟

ما هر سه‌تامون (یعنی مامان و بابا و خودم) می‌گیم: بله، می‌شه؛ چرا که نه؟!

وقتی سفر می‌رفتیم، توی اکثر سفرها توی بیابون‌ها حیوانات خزندة زیادی بودن؛ ولی به نظر من سخت‌ترین حیوون کوسه است، چون نمی‌شه باهاش اتباط برقرار کرد. (هیچکی هم نمی‌آد بهم بگه: آخه بچه جون، خزندة بیابونی چه ربطی به کوسه بیابونی داره آخه؟!!!!)

راستی، شما اون کلیپ رو دیدین که مردم با آسانسور می‌آن پایین و جلوشون یه ببر رو می‌بینن؟ دوستام می‌گفتن که به نظر اونا خیلی وحشیانه می‌آد؛ یا کلیپ اونی که توی اون هواپیما مار اسباب‌بازی رو می‌چسبونن به دیوار، و خیلیم واقعی به نظر می‌آد؟ نوشین دوستم می‌گفت من این کلیپ رو دیدم؛ به نظرم خیلی بامزه است.

یا مثلاً اون فیلمو که مرده می‌ره توی جنگل و با حیوانات روبه‌رو می‌شه رو چی؟ حتی نماد جام جهانی از روی حیوون به دست می‌آد.

به نظر من حیوون‌های کوچولو از حیوون‌های بزرگ آروم‌ترن؛ من خودم یه ساک کوچولو دارم که  توش پُر از اسباب‌بازی‌های حیوون‌هاست؛ البته خیلی کم جا می‌گیره.

فرض کنین اگه توی ساک مامان و بابا پُر از اسباب‌بازی حیوونی باشه، چی می‌شه!!!!  اما من همون ساک کوچولو بسمه.

 

چند وقتی بود توی اینترنت دنبال بازی‌های جدید بودم؛ نتونستم بهتون سر بزنم؛ خدا  بده برکت! توی این مدت 3 سایت پیدا کردم که توش هر چی می‌خوای، هست: از سایت‌های مخصوص ماشین‌سواری گرفته تا سایت‌های دخترونه.

می‌خوام یه خواهشی ازتون بکنم:

خاطراتی رو که از حیوانا ت دارین، برام بنویسین!

من وقت زیاد دارم؛ به نظر شما چی کار کنم؟! یعنی صبح برنامه دارم؛ ولی بعدازظهرها کلافه می‌شم از بی‌حوصلگی. تا یه مدت پیش که باباخلیلم زنده بود، همه چیز مرتب بود ولی از اون وقت تا حالا همه‌مون از هم پاشیدیم مخصوصاً بابام که دیگه اصلاً حال و حوصله نداره. منم می‌گم بذار توی حال خودش باشه ولی راستش حتی بعضی وقت‌ها خُل می‌شم و هواپیمابازی می‌کنم؛ یعنی دستامو باز می‌کنم و دور خونه می‌گردم و از ارتفاع چند هزار پا به منظره‌های زیر پام نگاه می‌کنم که خیلی کیف داره. برنامة مشخصی ندارم بعضی موقع‌ها دوربین رو برمی‌دارم و از خودم عکس می‌گیرم،  امروزم ناهار سیب‌زمینی خوردم؛ جاتون خالی!! (کلاً من حاضرم هر سه وعده سیب‌زمینی بهم بدن)

بچه‌ها شما می‌دونین چه جوری با کاغذ، کشتی درست می‌کنن؟ مامانم 200 بار بهم یاد داده هان؛ ولی انگار یاد نمی‌گیرم. نقاشی کردن هم یکی از کارهای مورد علاقة منه.

وای خسته شدم از بس نوشتم. فکر کنم واسه امروز دیگه بس باشه.

خدایا روح مامان‌بزرگ و باباخلیلی‌مو شاد بگردان!

اِی، راستی ...... توی شهر شما هم آلودگی صوتی وجود داره؟ فکر می‌کنم توی این هوا، یوگا بهترین راهه.

وای می‌دونم که بابام وقتی این قسمتو بخونه، بهم می‌گ: دیبا باز خوابت گرفته بوده که داشتی چرت‌وپرت می‌گفتی؟!

انگار راستم می‌گه، پس خداحافظ بچه‌ها !!!

 

بارون


پریشب دلم هوس یه بارون مفصل کرده بود که دلم می‌خواست بباره. خیلی وقت یادش نبودم. یاد زمان کلاس سومم افتادم یه دوست داشتم به نام «آیدا» ؛ دختر خیلی با ادب و نجیبی بود. دلم می‌خواست بدونم کجاست .حالا نمی‌دونم کدوم راهنمایی می‌خواد بره.

خلاصه آیدا بود که خبرِ اومدن یه بارون سیل‌آسا رو بهم داد و با همدیگه به هرکی تونستیم، خبردایم وبه هرکی می‌گفتیم، از تعجب شاخ درمی‌آورد؛ آخه شهر ما توی یه ناحیه خشک و خیلی گرمه و حالا هر چی دعا می‌کنم بارون بیاد، نمی‌آد. به مامانمم می‌گم: مامان تو دلت برای بارون تنگ نشده؟ میگه: چرا؛ دل همه برای بارون تنگ شده.

دیشب وقتی شام می‌خوردم، به پنجره نگاه کردم و واقعیتشو بهتون بگم، دلم برای بارون ضعف کرد. دلم یه بارون می‌خواد. اون وقت خیلی خوشحال میشم. بهترین راه اینه که نقاشی بارون رو بکشیم؛ ضرر نمیکنین.

چند ماه پیش با رنگ روغن، توی مدرسه با خانوم هنر و بچه‌ها نقاشی بارون روکشیدیم. هرکی باید از خلاقیت خودش استفاده می‌کرد. بارون من طلایی‌رنگ بود.

کوچولوهای مهربون! از نظرهایی که می‌دین ممنونم؛ من می‌رم ناهار بخورم؛ زود برمی‌گردم.

وای‌ی‌ی‌ی ... گوشوارم از چفتش دررفت. الان می‌آم. به به نهار (یا به قول بابام: ناهار) هم خوردیم. اوه‌ه‌ه‌ه ... تشنم شد. الان می‌آم. الان ساعت 12 است، هرکی جواب این سوالو بده، برندس.

به نظر شما چند درصد احتمال داره الان بارون بیاد؟

راستی این چند وقت دلم می‌خواد برم شهر بازی؛ نظر شما چیه؟

راستی چند وقتیه پسر خالم «کیهان» رو ندیدم؛ دلم خیلی براش تنگ شده. آخه من خیلی دوستش دارم. کاراش خیلی قشنگه و ما بعضی موقع‌ها مسابقه دو می‌دیم و اون برنده می‌شه؛ البته وقتی من پاهام درد می‌گیره  و میخوام بهش یاد بدم که دعا کنه. وقتی می‌ریم خونه‌شون، باهم بازی می‌کنیم. 



یادی از عزیزی که دیگه کنارم نیست


سلام خوبین؛ خوشین؟

ما همه خوبیم؛ اما ناراحت؛ به خاطر این که چند روز پیش یکی از عزیزامو از دست دادم و یه جورایی حس می‌کنم تقصیر منه؛ چون پدربزرگم تو روز تولد من فوت کردن. ولی بابام میگه این به خاطر دوست داشتنت بوده و حالا پدربزرگ و مادربزرگم برای من تو آسمون جشن می‌گیرن. می‌گم: بابا من دیگه جشن نمی‌گیرم. بابام می‌گه: تازه پدربزرگم بیشتر خوشحال می‌شه و شاید بعد از هفتم یا چهلم تولد بگیرم. بابام می‌گه: بعد ازهفتم؛ ولی من می‌گم بعد از چهلم پدربزرگم خوشحاله؛ چون خیلی از کسایی رو که خیلی وقته ندیده می‌بینه. از همین جا می‌گم: پدربزرگ عزیزم خوشحال باشی، یادش به خیراون سفری که با مامان‌بزرگ و پدربزرگ رفتیم؛ خیلی حال داد. تو مطلب پیشم نوشته بودم که تو بیمارستانه و براش دعا کنین. چند شب پیش پدرم به ما زنگ زد و گفت پدربزرگم فوت کرده.

پدربزرگ خوبم، تو اونقدر مهربون بودی که بودنت سختیِ نبود مامان‌بزرگ رو برای همه کم می‌کرد. من می‌دونم ما دو تا همدیگه رو خیلی دوست داریم. دلم می‌خواد دوباره دستاتو بگیرم. یادش به خیر، شمارش اعداد تو بهم یاد ‌دادی؛ وقتی پایان‌نامه مهد کودکمو ‌دیدی، ‌گفتی: بچم بزرگ شد. روزی که کلاس دوم بودم و یاد گرفتم ساعتو بخونم؛ گفتم: ساعت 12 است،  گفتی: ماشالاه! روز قبلِ امتحان نمونه استرسمو تو کم کردی؛ آخرم نشد نتیجشو ببینی. دوست دارم دوباره تو رو ببینم، خب ولی حالا با اینکه ما رو نمی‌بینی کسای دیگه رو می‌بینی پس سلام منم به مامان‌بزرگم برسون. دوست داشتم وقتی می‌رم کلاس زبان تو باشی، اما تو نیستی. هر روز می‌گفتی آخه چرا هوا این همه گرمه. وقتی می‌خوام بدونم الآن کجایی باباخلیلی؛ نگرانت نیستم، چون می‌دونم تنها نیستی. دوست داشتم وقتی راهنمایی می‌رم تو باشی. امیدوارم صدای قلب من که میگه دوستت دا رم رو بشنوی. دیگه خونه‌تون رنگ امید نداره؛ عکس‌ها رو نگاه می‌کنم و می‌بینمت و می‌گم چرا رفتی؟!

زندگی زود می‌گذره اما من به همه قول می‌دم از زندگی استفاده کنم؛ اما چیز های زیادی از زندگی هست که باید بفهمم. قول می‌دم تو مسیر زندگی اول باشم. ماشینت همون جا منتظرت می‌مونه. من همیشه «گلناز» (عروسکی که بهم دادی) رو نگه می‌دارم. خاطراتت همیشه با منه. فراموش کردم یه چیزی بگم؛ من هنوز یه مامان‌بزرگ و بابابزرگ دیگه دارم با تمام وجود دوستشون دارم. آخه بابام گفته آدم باید قدر اونایی که هستن رو تا هستن، بدونه نه فقط بعد مرگشون.

ببخشی که ان جمله‌هام خیلی خراب نوشتم، آخه اشکام همینطور داره می‌ریزه.