CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

CUTE MONSTERS

WE ARE CUTE MONSTERS

پنج وارونه

«پنجِ وارونه چه معنا دارد؟»

         ـ خواهر کوچکم از من پرسید ـ

من به او خندیدم

کمی آزرده و حیرت‌زده گفت:

«روی دیوار و درختان دیدم!»

باز هم خندیدم

گفت: «دیروز خودِ من دیدم

پسرِ همسایه

پنجِ وارونه به مینو می‌داد!»

آنقدر خنده بَرَم داشت

                    که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدم

با خود گفتم:

«بعدها وقتی غم،

سقف کوتاه دلت را خم کرد،

بی گمان می‌فهمی

پنجِ وارونه چه معنا دارد!»

 


حالا خودمونیم، بابام که وقتی پرسیدم خندید؛

ولی جدی پنجِ وارونه چی هست؟!

پیغام رسون



سلامی دوباره به دوستای دستة گلم!

امروز مثل بعضی وقتای دیگه، شده بودم پستچی بابا خان و مامان خانم.

یعنی راستش مامان و بابام از پرویروزا با همدیگه قهر کردن. و خودتونم می‌دونین که اینجور قهرها نه هیچ‌وقت دووم داره و نه اصلاً معلوم می‌شه از کجا و چرا یهویی شروع می‌شه.

خلاصه، مثل همیشه توی اینجور وقتا بابا و مامانم با هم رو در رو صحبت نمی‌کنن و هِی من بیچاره رو صدا می‌کنن و حرفایی رو که می‌خواستن به هم بگن، به من می‌گن تا من به اون یکی منتقل کنم. جالبیش اینجاست که یه جوریم صداشونو وقتی داره حرفاشونو به من می‌گن، بلند می‌کنن تا اون یکی صحبتاشونو بشنوه، بعدش می‌گن: :حالا برو بهش بگو!» بعد وقتی می‌رم پیش اون یکی که پیغاممو بدم، اونم با صدای بلند جوابشو به من می‌ده و باز می‌گه: «برو اینو بهش بگو!» خداوکیلی مسخره نیست؟ دو تا آدم گنده و بالغ که اسم خودشونو گذاشتن پدر و مادر، اداهای بچه‌ها رو دربیارن؟ بگذریم که بابام می‌گه: «این چینگ چینگ کردنا (یعنی همین دعواهای الکی) نمک زندگیه؛ آخه کسی فکر نمی‌کنه ممکنه بعضی روزا زندگی ما بچه‌های بیچاره یه خورده شور شه؟!

هیچی دیگه. امروزم هِی این پیغام داد و هِی اون؛ تا این که یهویی حوصلم سررفت. سر بابام داد زدم که: « خب چرا نمی‌ری خودت بهش نمی‌گی؟!»

بابامم اول یه خورده شوکه شد ولی بعد بغلم کرد و گفت: «راست می‌گی، حرف حساب جواب نداره.»

بعد فهمیدم خیلی دلش می‌خواد دعوا رو تموم کنه؛ یعنی هر دوتاییشون می‌خوان که تمومش کنن؛ ولی به قول بابابزرگم از «خر شیطون» پایین نمی‌آن. دیگه همینه: یه چند روزی نمک توی نمکدون زندگی مثل اینکه لازمه گاهی.

امیدوارم کسی دعواهای سخت‌ترشو نبینه!

فعلا بای!

 

 

بازم سلام

بازم سلام!

دوباره اومد. راستش خیلی شوق دارم از وقتی بابام این وبلاگو واسم ساخته، یعنی همین یه ساعتی پیش.

می‌خواستم یه چیزی بهتون بگم:

می‌گن: زندگی دو روزه؛ روز اول انتظار و روز دوم، حسرت.

من الان توی روز انتظارم؛ یعنی همون روز اول. شما توی کدومشین؟

امیدوارم همیشه توی انتظار باشین اما به امیداتون برسین و خدای نکرده به حسرت نرسین!

بازم دوباره خدانگهدارتون!

وای خدا......چقده خوشحالم که منم واسه خودم وبلاگ‌دا شدم....یوهو!

نظر......ترو خدا نظر یادتو نره!

 

سلام. من اومدم



سلام!

من دیبا هستم. به وبلاگ من خوش اومدین.


من یازده سالمه؛ تازه کلاس پنجم رو دارم تموم می‌کنم و این روزها دیگه دوره ابتداییم، کم کم تموم میشه. عاشق شعر و کتاب و نمایش هستم و میخوام یه روزی نویسنده شم.

دوست داشتم خاطرات خودمو بنویسم و چه جایی بهتر از اینجا؛ که شاید چند تا دوست جدیدم پیدا کنم. خدا رو چی دیدین؛ شاید این وبلاگ، همراه با خودم بزرگ و بزرگتر شه.

امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد.

نظر...آهای......نظر یادتون نره!

فعلا خدانگهدار همه‌تون باشه!