-
کتاب مورد علاقه من
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1390 21:22
سلام بچه که بودم مامانم یه قصه میگفت که موعضوش این بود که یه اژدها بودکه که چرخ نخ ریس یه پیرزن رومیسوزونه که من عاشق این قصه بودم وقتی بچه بودم یکی از کتب قصه هامو که در مورد این بود که حسنی پول نداشت ازداواج کنه رو میخونم الکیییییییییییییییییییییییی یه روز یه سوزن روبرداشتم دوراز چشم مامانم که افتاد من بی خیالش شدم...
-
شربازی های دیبا خانوم
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 21:37
سلام بچه ها میخوام این دفعه از اتیش پارگی خودم بگم فکر کنم اوایل ابان ماه بود که داشتم سریال جودی همریک رو میدیدم کلاس اولی بودم ورنامم این از مدرسه میام مشق 2 ساعت درس بی بی tv وجمعه فیتیله وجودی همریک یه بار دختر همسایه پاینیمون اومد بالاوگفت من یه بازی جدید اختراع کردم به اسم جودی همریک ومن یه صدقچه کو چولو داشتم...
-
کریسمس
جمعه 4 شهریورماه سال 1390 16:02
سلام دوستان عزیزم میخوام ازکریسمس بگم وقتی کریسمس میشه بچه هایی مثل من لیست های بلند بالا تهیه میکنن که به بابا نوئل نشون ولی امسال من ارزوی یه برف حسابی رومیکنم ومیخوام یه خاطره خیلی باحال از کریسمس بگم نزدیکای کریسمس بود سرویسم منو پیاده کرد زنگ در روزدم ویادم رفت بگم8 سالم بود یه پستچی اومد گفت این نامه رو بدین به...
-
پاتینگا وپاتینگا
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 19:48
سلام دوستان عزیزم میخوام از یه خاطره خوب براتون بگم یه شب که کلی هندونه خریه بودیم مامان وبابام همه روبردن وفقط 4 تا مونده بود که من هم1 دونه بردم که هرچی مامان وبابام گفتن نکن دختر جان من گوش نکردم وسر پله ی اول خسته شدم وهندونه افتاد مامان میگفت اینها اینها اینها که کلاً یه جو خنده داری درست شد ومن وبابام رفتیم...
-
خواب
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 21:46
سلام به شما که خواب های خیلی خوب میبینید اومدم تا یکی ازخوابم رو تعریف کنم به پایین توجه کنید توجه کنید یه روز خواب دیدم کهلباس های ای زیبایی پوشیدم بال هم داشتم وروی یه تخت ابی بودم که یکی از شخصیت های خواب در زد وگفت راف بیدارشو صبحونه هازره که وقتی در رو باز کردم دختری با لباس های زرد بال های خوشگل ومو های فرفری...
-
ارزوها
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 23:10
سلام سلام 100 تا سلام امروز اومدم از ارزو هام بگم اولین ارزو سلامتی برای مامان بابام وخودم وهمه دوست واشنا ها دومین ظهور اقا امام زمان سومین ارزو هرکی هر گرهی داره باز بشه چهارمین ارزو بقیه مقطع های تحصیلی مثل این 5 سال شاگرد اول باشم دیگه ارزو ندارن به جز یه سری ارزو های غیر ممکن 1 پروازکنم 2عروسکام صحبت کنن 3 مامان...
-
4نفر از بهترین های جهان
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 23:29
سلام گلهای خوشگل امروز ا ومدم تا در مرد بابا خلیلی مامانبزرگ ننه جون وبابا بزرگم صحبت کنم اول مامان بزرگ همیشه دوستش داشتم با من بازی میکرد در مورد همه چی صحبت میکردیم لالایی هاش رو یادم میاد اون منو دوست داشت وهمیشه باهام بازی میکرد دومی بابا خلیلی جونم اون همیشه بلندو استوار با هوش وبا ذ کابت مهربون وخیلی عالی اون...
-
اینده
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 13:27
سلامی به دوستانی که اینده رو میسازند شما به اینه فکر کردین که توی اینده چه اتفاقاتی میفته من فکر کردم حالا برین پایین وفکر های منو بخونین فکرهای دیبا جون توی هر خونه 3 تا ربا ط هست ماشین ها دیکه چرخ ندارن ویکم بالاتر سطح هواراه میرن در این جمله دقت زیادی بکنین ربا ط ها کارای مارو میکنن نظریه تنبل وپرخور شکم ها جلو همه...
-
یه روز خیلی باحال
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 21:07
سلام به دوستای گلم میخوام از یه خاطره خیلی باحال براتون بگم دوسال پیش براتون بگم دختر عمه من ندا جون ن ن اومده بوده بیرجند ویه روز که سعید اقا به بابابم گفت که اگه بخوایم بریم فورگ باید باچی بریم بابام گفت باماشین خودمون میریم خودمون رو اماده کرده بودیم برای اینکه اونا قبل از 13 میخواستن برن رفتیم قلعه فورگ تا جبران...
-
ایا روح وجود داره
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 11:02
سلام بچه تا به حال شما با چشم خودتون روح دیدین کسانی که میگن ما روح دیدیم دورغ میگن چون روح وجود نداره بعضی از دوستای من میگن روح وجود داره ولی م باور نمیکنم چون متمئ نم روح وجود ند اره پس به این داستان توجه کنید این داستان نیس بلکه یک خاطرست یک شب که خواب بودم صدای هوهو امد از دم پنجره فردی رادیدم که وایستاده بود...
-
کلاس زبان
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 19:55
باز دوباره اومد دیبا کوچولوتون اومدم تایه مطلب قشنگو بنویسم اومدم تایه شعار هفتگی بدم میخوام از کلاس بانم بگم صبح که میریم اونجا تا معلممون بیاد کلی حرف مییزنیم تا معلممون بیاد و بعد میریم ومشینیم وباز کلای شروع میشه وبعد از کلاس که ساعت 1 میشه 10 دیقه قبل از 1بازی اینگلیسی میکنیم که دیروز من بردم وفرداد نوبت منه...
-
خاله قضقضی
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 12:42
سلام بچه ها دیبا اومد باکلی قصه ه ای شاد اومدم تابگم از اون قصه ها واما این بار در مورد چی صحبت کنیم اومدم تادر مورد قصه خاله قضضی صحبت کنیم خیل خوب باشه خاله قضقضی اما ت ابه حال اسم شوشنیدی واین بار این قصه واینم شما یکی بود یکی نبود دریه سوسکی بود به نام خاله قضقضی این خاله قضقضی هر جا میرفت یه چیز مجانی میگرت مثلا...
-
فیروزه خانوم
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 00:02
سلام کوچولو مچولو های توی خونه باز دیبا خوشگله اومد وانبار با قصه های خوشگل واما از داستانه فیروزه خانوم واگر فیروزه خانومو نمیشناسین بهتره بگم معلومه که نمیشناسید چون فقط ممن و6یا7تا از دوستام میشناسیم وداستان این فیروزه خانوم سر دراز داره واما الان زیاد حال وحوصوله ندارم یه روز که خونه ی یکی از دوستام بودمگلهاش...
-
روز جمعه
جمعه 21 مردادماه سال 1390 23:37
سلام کوچولو موچولو ها اومدم تاقصه های دیروز یا قصه های امروز روبگم کوچولو موچولو هاچطورن دیبا جون مثل همیشه شارژ قصه هامو اورودم تا براتون بگم وحالا اولین قصه گریه می کنم برای آرزوهای معصوم بر باد رفته ام برای آرزوهای جوانــمَرگم برای وضعیت روحی تاسف بارم برای ... دلم نمی خواد هق هق هام رو خفه کنم ! دلم می خواد زاااار...
-
یه شعر
جمعه 21 مردادماه سال 1390 13:32
با سلام ودرودی دیگر اومم مطلب های خوشگلمم اوردم خیل خوب چی بنویس م خیل خوب باشه از قصه های دیروز که نه میخوام بگم از قصه های قدیمی این شعر ازابو سعید ابو لخیر کارم بیکی طرفه نگار افتادا وا فریادا ز عشق وا فریادا ور نه من و عشق هر چه بادا بادا گر داد من شکسته دادا دادا در خواب نمای چهره باری یارا گفتم صنما لاله رخا...
-
یک مطلب طنز
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 22:04
سلام خوشگلای عروسکی این مطلب طنز روبرای شما نوشتم ، دوپیرمرده 90 ساله به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند . هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت . یک روز خسرو گفت : « بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى...
-
ضرب المثلها
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 16:44
سلامی به گرمی افتاب چطورین کوچول موچولوهی توی خونه اینجا رومثل خاله شادونه گفتم خب داشتیم میگفتیم ازچی امروز شروع کنیم خیل خوب باشه داستان های دیباجون شروع میشود ازضرب المثل های پیش چی میدونید من که خیلی چیزها میدونم اش نخورده دهن سوخته فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه شکیکام رودیدین از شکلک ها بگذریم من از قصه های...
-
یه خواهش از شما
سهشنبه 18 مردادماه سال 1390 16:09
سلا م گلهای مهربون! دیبا خوشگله اومد؛ دختری که ذهنش پراز مطلب های قشنگه. خیل خوب باشه یه مدت نظراتون خیلی زیاد بود، اما حالا خیلی کم شده؛ چرا واقعنی؟؟؟!!! پس برای من نظر بدین؛ باشه؟ خیلیخوب بچههای مهربون؟ برای دیبا جونتون نظر بدین. مطالبم رو هم ببینین؛ چون اونا قشنگن. دوستون دارم؛ یعنی راستش من همة بچهها رو دوست...
-
رسم قدیمی
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 16:33
سلام دوباره برگشتم با کلی مطالب قشنگ اول از چی شروع کنیم از قصه های امروز ازقصه های دیروز یااز مطالب قشنگی که امروز میخوام بنویسم خیل خوب باشه از یه داستان قشنگ شروع میکنیم از 120سال پیش یه رسمی حکمفرماست این رسم در تاریخ و قوانین نوشته شده این رسم که مال خیلی وقت پیشه مال 120 سال پیشه مال دوره های خیلی دوره من 25...
-
موش کوچولو
شنبه 15 مردادماه سال 1390 23:41
سلام بچه ها این شعر بخونین تامن برم برگردم تاب تاب خمیر کوزه پر پنیر اگه راست میگی، دست کی بالا دست موشه موش کوچولو فوضلچه سوزن بهتره یا قیچی خوندینش راستی یه چیزی بگم امشب یاد موش کوچلو فوضلچه افتادم همون شعری که بچه بودیم میخوندیم موش کوچولو فوضولچه خیل خوب حالا کی یادشه کسایی که یادشونه دستشون بالا اره میدونم...
-
قالب جدید وبلاگم
جمعه 14 مردادماه سال 1390 14:28
سلام دوستای خوبم! خوش اومدین، صفا آوردین، به قول بابام: بنده نوازی کردین: سلام به همه اونایی که هی برام نظر مینویسن و خجالتم میدن؛ البته خوشحالمم میکنن. خب، با قالب جدید وبلاگم حال میکنین؟ چی؟ نمیشنوم... خوشتون اومده؟ خب اینو به این باباآقا بگین که هی داره نق میزنه که قالبت بیحاله و از این حرفا...... هه.... واقعاً که...
-
ماه رمضان
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 00:00
ها من باید ماه رمضان ماه مبارک رمضان امد ماهی که توش مریضی ها کم میشه نباید اخم کنی چون خدا ناراحت میشه ماهی که توش بزرگتر میشی از لحاظ اخلاقی میگم ماهی که توش مدرسه ها بستس اما انگا ر تویه مدرسه بزرگ تری ماهی که توش پیرنمیشی فقط بزرگ میشی تازه اگرم پیر بشی بازم بزرگتر میشی بچه بودیم میگفتن شمابچه ستین نمیخواد روزه...
-
حیوانات
دوشنبه 10 مردادماه سال 1390 08:21
سلام دوستای گلم! به نظر شما حیوانات هم عشق و محبت رو درک میکنن؟ ما هر سهتامون (یعنی مامان و بابا و خودم) میگیم: بله، میشه؛ چرا که نه؟! وقتی سفر میرفتیم، توی اکثر سفرها توی بیابونها حیوانات خزندة زیادی بودن؛ ولی به نظر من سختترین حیوون کوسه است، چون نمیشه باهاش اتباط برقرار کرد. (هیچکی هم نمیآد بهم بگه: آخه...
-
بارون
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 13:59
پریشب دلم هوس یه بارون مفصل کرده بود که دلم میخواست بباره. خیلی وقت یادش نبودم. یاد زمان کلاس سومم افتادم یه دوست داشتم به نام «آیدا» ؛ دختر خیلی با ادب و نجیبی بود. دلم میخواست بدونم کجاست .حالا نمیدونم کدوم راهنمایی میخواد بره. خلاصه آیدا بود که خبرِ اومدن یه بارون سیلآسا رو بهم داد و با همدیگه به هرکی تونستیم،...
-
یادی از عزیزی که دیگه کنارم نیست
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 22:39
سلام خوبین؛ خوشین؟ ما همه خوبیم؛ اما ناراحت؛ به خاطر این که چند روز پیش یکی از عزیزامو از دست دادم و یه جورایی حس میکنم تقصیر منه؛ چون پدربزرگم تو روز تولد من فوت کردن. ولی بابام میگه این به خاطر دوست داشتنت بوده و حالا پدربزرگ و مادربزرگم برای من تو آسمون جشن میگیرن. میگم: بابا من دیگه جشن نمیگیرم. بابام میگه :...
-
پارک
دوشنبه 13 تیرماه سال 1390 13:37
سلام به نوگلای باغ زندگی ! شما از پارک خوشتون میآد؟ من که خیلی از پارک خوشم میآد. فکر میکنم تا به حال یک میلیون تا پارک رفتم. وقتی میرسم پارک، اول سوار الاکلنگ میشم. وایییییییییییی ، نمیدونین چه حالی داره. یه نفر سمت چپ مینشینه و یه نفر سمت راست. یکی میره بالا و یکی میره پایین. خیلی جالبه؛ مث پرواز میمونه....
-
تابستون
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1390 23:49
خورشید داغ دوباره اومد. البته یادم رفت بگم سلام؛ پس سلام! از دست این گرما؛ هر روز بیشتر و بیشتر میشه. با این گرمام کسی حوصلة فکر کردن نداره. میتونم برم پشت کامپیوترم بشینم و کلی بازی کنم اما چون پنجره، کنار کامپیوترمه، از گرما جوجهسوخاری میشم. آخه یه وقتایی یهو یه باد خیلی گرم از پنجره میزنه داخل و لپای آدم گورجه...
-
آخرین اطلاعیه مهم دیبا جون
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 15:04
چند تا از عکسای خوشگلمو دارم میذارم توی وبلاگم، توی صفحات ثابتش . هر کی خواست ببینه، بفرمایید !
-
من و حیوانات و نیما
یکشنبه 29 خردادماه سال 1390 14:32
سلام ! سلام کوچیکترا؛ بزرگترا ! خب امروزم دیبای کنجکاو یه سؤال شخصی داره: حیوون مورد علاقة شما چیه؟ حیوون مورد علاقة من که گربه است؛ اما خیلی از گربهها میترسم. یه روز وقتی که بچه بودم، خونة عموم، پسر عموم (نیما) یه گربة کوچولو داشت. من خیلی از این گربه خوشم میاومد. یه روز رفت پشت باغچه؛ رفتم که بیارمش، ولی یهویی به...
-
ربون درازی
جمعه 27 خردادماه سال 1390 23:43
زبوندرازی کار درستیه یا نه؟ من جواب این سؤالو میدونم. همیشه وقتی کار بدی میکنم، فوری معذرتخواهی میکنم؛ مثلا وقتایی که زبوندرازی میکنم. بابام همیشه میگه: آدم نباید کاری بکنه که نیاز باشه بعدش عذرخواهی کنه؛ واسه همین، معمولاً سعی میکنم زبوندرازی نکنم؛ ولی چه میشه کرد، گاهی از دستم درمیره دیگه. پدر و مادر من...